هدیه ی تولد

.....



مرا به مادر بزرگم سپرده اند و رفته اند..می پرسم کی بر می گردند؟ جواب می شنوم : رفته اند برای تو بستنی بخرند. زود بر می گردند.
صدای زنگ در ..
و بعد پدر و مادرم و یک دوچرخه ی زرد رنگ کوچک..که رویش با رنگ قرمز نوشته شده : bobo با دو چرخ کوچک کمکی کنار چرخ عقب..
یک بوق پلاستیکی سفید روی دسته ی سمت راست و زنگ فلزی نقره ای روی دسته ی سمت چپ.
شب است.. پدرم سر کوچه ایستاده و من به سمت انتهای کوچه پا میزنم...صدای چرخهای کمکی روی آسفالت خیابان سکوت شب را
میشکند و من از تاریکی نمیترسم.. پا می زنم تا انتهای کوچه ..باد موهای پیشانی ام را تکان میدهد..
فکر میکنم به فردا ...
فردا- من-دوچرخه ام....  
کوچه را دور میزنم فرمان دوچرخه را محکم با دو دست چسبیده ام.. می ترسم دستم را ول کنم ...
به چند قدمی پدرم که می رسم در امنیت حضورش جرات می کنم یکی از دستهایم را از فرمان جدا کنم و برایش دست تکان می دهم..

قبل از خواب به خودم قول می دهم : این دوچرخه را تا آخر عمرم نگه میدارم.. قول می دهم..قول می دهم.
و خواب فردا را می بینم.

.............

از فروشگاه که بیرون آمدیم..از محوطه ی مرکز خرید تا ایستگاه اتوبوس.. گفتی: سوار شو..پا بزن تا ایستگاه. تو برو من هم از پشت سرت می آیم.
سوار شدم.. پا زدم و پا زدم.. و روی این دوچرخه ی نقره ای و با بادی که موهای پیشانی ام را تکان میداد در کمتر از چند لحظه از تمام کوچه های کودکی ام گذشتم. 
به پشت سرم نگاه می کنم ..می بینمت که می آیی ..آرام ...سبکبال ..مهربان و با همان لبخند همیشگی.
بی هیچ ترسی دستم را از فرمان جدا میکنم و برایت بوسه ای می فرستم..پا میزنم..و به فردا فکر می کنم...
فردا-من-تو...

قبل از خواب به خودم قول می دهم : این شور و عشق و حس پاک کودکی را تا آخر عمرم نگه میدارم.. قول می دهم.. قول می دهم.
و خواب دخترکی را می بینم که روی دوچرخه ی زرد رنگ کوچکی به سمت حضور امن پدرش پا میزند.

..................................

به خاطر خوبی هایت.. سبکبالی و مهربانی و لبخندت..
 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
پیمان جوزی شنبه 13 خرداد 1385 ساعت 04:15 ق.ظ http://jozidrv.blogspot.com

زرد یا نقره ای
کودک یا حال
هر چه باشد
بر سر پیمانم

! شنبه 13 خرداد 1385 ساعت 05:14 ق.ظ http://alldaytimes.blogsky.com/


----------------
دنیای خوب بازی ... دنیای بچه گونه ست
از صبح تا شب دویدن
به دنبال همدیگه
باد بادکای رنگی تو دنیای بی رنگی
...
فردا که از راه اومد
باید بزرگ بشیم ما
دوچرخه و تیر کمون
دیگه بی معنی میشه
.....
از صبح تا شب دویدن
به دنبال قرص نون
....
ای کاش می شد یه روزی
بچه باشیم دوباره
اونوقت به جای غصه
یا در فکر پول بودن
با هم بازی تو کوچه
تیله بازی می کردیم
....
عجب حکایتی شد
حکایت من و تو
شاید باور نداری
رفیقای قدیمی
اهمیت می دن به دوستای صمیمی
....
قصه دیگه تمومه
اینجا آخر خطه
دنیای بچه گونه
خیلی خیلی قشنگه

------------------
اول نوشته باید می گفتم سلام
ببخشید که فراموش شد
حالا
سلام ... صبح عالی شما بخیر
----------
چند روز پیش یکی از قدیمی های وبلاگ نویس برام نوشته بود
شما تازه کارای وبلاگ نویسی
خیلی ندید و پدید هستین
همش دارین تو وبلاگای دیگه ولگردی می کنین.
------------
یه جورایی راست گفته بود
الان چند روزه که وبلاگای قدیمی رو که میبینم فقط نوشته هاشون می خونم ...
جرات نمی کنم براشون کامنت بزارم .
-------------
منتها این نوشته ایی که درباره کودکی بود ... باعث شد توبه خودمو بشکنم .
و چند تیکه از اون شعری رو که چند سال پیش گفته بودم رو برای شما بنویسم .
---------------
اون نوشته ایی هم که چند تا پست پائین تر بود .. یه جورایی حالمو گرفت . ولی واقعیت داشت .
واقعیت همیشه مارو آزار می ده .
نوشته هنر و غمو می گم
-------------
... اون پیپ واقعاْ پیپ نبود
مثل امروز
عاشقا دیگه عاشق نیستن
---------
بگذریم
احتمالاْ چند روزه دیگه تشریف میارین تو وبلاگ من
شاید شما هم یه جوری بنویسی که من دنبال بازدید کننده هستم .
-----------------
پس اجازه بدین خودم اعتراف کنم
ساعت پنج و بیست دقیقه صبح دارم واسه وبلاگم دنبال مشتری می گردم .
یه جور تکدی گری اینترنتی
از تون خواهش می کنم که لینک منو بزارید تو وبلاگتون و برای من یه کامنت بنویسید
------------
ببخشید که مزاحم اوقات شریف شما شدم
خدا نگه دار وموفق در مسیر زندگی
!


nooshin یکشنبه 14 خرداد 1385 ساعت 10:56 ب.ظ

سلام نینا جان
کجائی آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همه در خواب بودند به جز ماه که به ستاره هایش می خندید
و روزگار که از حال دل من میپرسید
و راه که منتظر م بود.........
درختان تماشایم میکردندو خط سفید کنار جادهها دم از رفاقت می زدند................
ای کاش با من بودی و تاریکی را می دیدی
که چقدر با محبت بود
و غم را میدیدی که سر افکنده در کنارم می آمد
و زندگی آن شب چه قدر سخت بود
همه در خواب بودند : به جز ماه...........
دوست دارم....

فرید دوشنبه 15 خرداد 1385 ساعت 03:13 ق.ظ

مثل همیشه زیبا.

دیدار سه‌شنبه 16 خرداد 1385 ساعت 03:05 ب.ظ

خیلی بزرگ شده‌ایم، خیلی اما هنوز رویای کودکی می‌بینیم!!!

مبارز کوچک جمعه 26 خرداد 1385 ساعت 07:37 ق.ظ http://farda.blogfa.com

آخی!
خیلی قشنگ بود!
:)
اشکم و در آوردی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد