.........

سلام بابوشکای عزیزم..
دیروز رسیدم.
با اینکه قفل جدیدی به در انداخته بودی اما خوشبختانه کلیدم در را باز کرد..
گفته بودم که نگران نباش من هیچوقت پشت در خانه ی تو نمی مانم.. 
در خانه هیچ چیز تغییر نکرده همه چیز همان طور که بود ..
تلویزیون و مبلهای راحتی..
پرده های توری سفید و تیک تاک بلند ساعت قدیمی دیواری..
حتی خاک نشسته روی میز و گلدان های حسن یوسف پشت پنجره..همان طور که همیشه بود ..گرم و صمیمی.. 
خانه اما سرد بود.. بخاری را روشن کردم ..نگران نباش جای کبریت را میدانستم  ..
تنها چیزی که اضافه شده عکس فارغ التحصیلی من است که توی قاب روی دیوار گچی اطاقت می بینم درست زیر ساعت  ..
توی اطاق چرخی زدم..
برای خودم چایی هم گذاشتم.. نه نه ..نگران نباش از همان چای زاهدان دم کردم خوشرنگ و خوشمزه.. 
قبضهای پرداخت نشده ی آب و تلفن را که روی میز بود گذاشتم پشت پنجره توی قوطی ..
آشپزخانه را کمی برایت مرتب کردم .. غذاهای مانده در یخچال را دور ریختم   یادم بود....
استکانهایت را حسابی شستم همانطور که دوست داری رنگ چایی را نشان بدهند.. مثل دل خودت صاف و زلال..
راستی ظرفهای کمد اطاق جلویی را هم بیرون آوردم و خاکشان را گرفتم.. به تعداد ظرف هست ..نگران نباش اصلا.. چنگال ها و چاقو ها .. و نعلبکی های چینی... 
آخر از همه جاروی اطاق و خاک گیری.. 
دیدی چه زود همه چیز مرتب شد.
هیچ هم کار زیادی نبود بی دلیل نگران بودی.
...
آن دو عکست را دیدی که بابا برایت قاب گرفته؟  یکی همان که مال سالهایی ست که در راه آهن کار میکردی.. با آن موهای زیبای بلند و نگاه آبی..  و دیگر ی که باور میکنی من هم ندیده بودمش! عکسی که پشتش امضا دارد ۱۳۲۷ سال ازدواجت وای وای که چقدر زیبایی ..در هر دو عکس ..
همیشه که با نگاه کردن عکسهایت از زیباییت میگویم زود جواب میدهی آن سالها بله ..اما پیر شده ام دیگر! حرفی که هر دویمان را به خنده می انداخت ..

قابها روی میز اند..
شمعهای روشن سبز..
قران بزرگ جلد سفیدت..
و گلدانی پر از گل مریم... سفید سفید..
خرما با گردو و گرد نارگیل..
حلوا هم دو ظرف بزرگ بزرگ .. 
همه چیز عالی و مرتب است ..گفتم که خیالت را راحت کنم.

فردا منتظریم که مهمانها بیایند ..
فردا
در آنجا که 
چشمهای ما  سرخ است
مثل آسمان زمستان

در آنجا که دلهای ما می بارند
مثل ابرهای سیاه بارانی
بر زمینی خاکی.
 

فردا که تو را به زمین میسپاریم
زمین خاکی..
اما برای تو سفید.. 
 سفید سفید...



.................................
این روزها همه ی دنیا برای من یک کوچه ی بن بست است..
و همه ی خانه ها برای من خانه ای قدیمی با دیوار های از آجر و خاطره
این روزها مادر بزرگ خوب و مهربان من دیگر نیست 
من باید برای کبوترهایش توی حیاط دانه بریزم
من باید برای کبوترهایش دانه بریزم..
من و کبوترهایش
این روزها..

 

نظرات 12 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 16 بهمن 1385 ساعت 07:25 ق.ظ

:'(

سایه دوشنبه 16 بهمن 1385 ساعت 08:47 ق.ظ http://www.aaberi-gharib.persianblog.com

:(

مریم جاویدی دوشنبه 16 بهمن 1385 ساعت 04:18 ب.ظ http://tao.blogsky.com

سلام نینای گلم...
دلم برایت تپید...برای مادر بزرگ نازنینت هم...میدونم که الان پیش فرشته ها نشسته...به همون خشگلی...با همون موهای طلایی و نگاه آبی...و فکر میکنه به تمام روزهای قشنگ زندگیش....
اگه ایرانی میخوام ببینمت...میشه؟

مرجان دوشنبه 16 بهمن 1385 ساعت 06:41 ب.ظ

نینا جان فقط میتونم بگم خیلی متاسفم بابت شنیدن این خبر! هنوز چهره شاداب بابوس جلوی چشمانم هست...

آرش دوشنبه 16 بهمن 1385 ساعت 07:01 ب.ظ

سلام نینا...
خیلی متاسفم...

رکسانا دوشنبه 16 بهمن 1385 ساعت 07:34 ب.ظ http://www.bogzarim.blogspot.com

نینا جان مهربان . زیبا بود مثل همیشه

برنادت دوشنبه 16 بهمن 1385 ساعت 10:52 ب.ظ http://bernadetsoubiro.persianblog.com

فقط آمدم به احترام مادر بزرگ
تسلیتی بگویم و بروم
روح زیبایش شاد....

سیاوش سه‌شنبه 17 بهمن 1385 ساعت 03:13 ق.ظ http://tanbooremast.blogsky.com/

سلام نینای نازنین . از شنیدن این خبر از صمیم قلب متاسفم. امیدوارم من را هم در غمت شریک بدانی. برقرار باشی.

bob سه‌شنبه 17 بهمن 1385 ساعت 09:36 ق.ظ

نینا فکر کنم اونقدر از خبر اومدنت خوشحال بود که تو آسمون به استقبالت اومد. حالا جاش روی زمین خالیه. سلام من رو هم بهش برسون.

دیدار سه‌شنبه 17 بهمن 1385 ساعت 09:49 ق.ظ http://rijab.persianblog.com

غمگین شدم و دلم برای مادر بزرگ خودم عجیب تنگ شد. کاش مادر بزرگها با آن گلهای شمعدانی و حسن یوسف، با آن گنجه پر از عکس و خاطره و آن صندوقچه های قدیمی مخمل هیچوقت نمیمردند!

سنجاب سه‌شنبه 17 بهمن 1385 ساعت 02:31 ب.ظ http://www.sanjab-khanom.blogfa.com

این قشنگترین سوگنامه ای بود که خواندم

روحش شاد

داروک پنج‌شنبه 19 بهمن 1385 ساعت 10:18 ق.ظ

با سلام و درود بر نینوچکای عزیز و مهربان ،

از شنیدن این خبر از صمیم قلب متاسفم:

فردا
در آنجا که
چشمهای ما سرخ است
مثل آسمان زمستان
در آنجا که دلهای ما می بارند
مثل ابرهای سیاه بارانی
بر زمینی خاکی.
فردا که تو را به زمین میسپاریم
زمین خاکی..
اما برای تو سفید..
سفید سفید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد