......




همین روزها که می شد.. منتظر تلفنش بودم .. بالاخره مرا جایی پیدا میکرد.. اول برای پیغامگیر خانه پیغام میگذاشت ..بعد به مطب زنگ میزد و سراغم را میگرفت..  من که میدانستم چه کارم دارد هر جور شده از هر جا که بودم به طرف بلوار و پارک لاله راهم را کج میکردم.. میدانستم مثل هر سال میخواهد سالگرد ازدواج مامان و بابا را به من یاد آوری کند.. هر سال توی تقویمش کنار این روز می نوشت  سالگرد ازدواج پری..  و روز بعدش را حتی پس از گذشت بیش از ده سال از فوت مادرش می نوشت تولد مادرم.. و چند روز بعدش تولد نینا بود .. 
سلام و حال و احوال و فنجان های شفاف با گل گاو زبان تازه دم  ِارغوانی رنگ  ..و ظرف خرده نبات های زعفرانی .. 
و بعد انگار میخواهد رازی را با من در میان بگذارد صدایش را کمی آهسته میکرد و می پرسید میدانی که سالگرد ازدواج مامان و باباست؟ و من مثل دختر بچه های فراموشکار انگار بار اولم باشد که میشنوم زود جواب میدادم.. ا ِ.. آره... وبعد میگفت خِوُرث* پخته ام برای آنروز.. و بعد میخواست تولدم را به خودم یاد آوری کند ..لبخندی با شیطنت میزند و میگفت: بعدش هم که..  زود میگفتم : از من دیگه گذشت!..  و می خندیدیم .. هدیه ی تولدم را معمولا همان روز می داد.. میگفت هر چه دوست دارم بخرم برای خودم.. 
امروز همان روز است..  سالگرد ازدواج پری..  میخواستم به مادربزرگم بگویم که یادم نرفته امروز بی یادآوری او.. این یعنی دختر بچه ی فراموشکار بزرگ شده دیگر در لا به لای تقویم ها و تاریخ ها..  
میخواستم به مادربزرگم بگویم.. امسال نگران هدیه ی تولد من نباشد ..از طرف او تقویمی میخرم و سالگرد روزها و لحظه های رفته را تویش یاد آوری میکنم برای خودم... 
.........

مامان و بابا سالگرد ازدواجتان مبارک!
دوستتان داریم هزار هزارتا...

...........................................


*خِوُ رث :یک جور شیرینی روسی است.که من آخرش هم یاد نگرفتم چطور درستش میکنند..  
نظرات 4 + ارسال نظر
مامان وبابا شنبه 5 خرداد 1386 ساعت 01:30 ق.ظ

متشکریم .
از اینکه برای سالهای گذشته امروزه در سبزه زندگیمان
مارا صدا میکنید.


من هم متاسفانه پختن اونو یاد نگرفتم و چقدر افسوس میخورم.

مبارز کوچک شنبه 5 خرداد 1386 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.comingday.blogspot.com/

سالگرد ازدواج مامان و بابا مبارک باشه خاله نینا!
دوستتان داریم هزار تاااااااا!:)

مهتاب یکشنبه 6 خرداد 1386 ساعت 05:41 ب.ظ http://bbmahtaab1.blogfa.com

چه بود این نوشته که اشک را به چشمان من آورد ؟
من زیادی رقیقم یا احساسات توست که غلیظ است ؟
نینای عزیز فراموش نکن که بزرگیش تکرار نشدنیست این مادربزرگ ...

گیتار و شعر دوشنبه 7 خرداد 1386 ساعت 11:17 ق.ظ http://tasharnameh.blogfa.com/

سلام...!چه بیتابانه می گذرد...!عمر...تبریک...نیستی دوست قدیمی...می بینمت...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد