روز پدر

.....

در گوشه ای از این آسمان که سهم اینجایی ها امروز از آن یک قطعه ی گنده ی  آبی ِ روشن ِ  کمی تا قسمتی ابری ست..
هواپیمایی معلق در هوا بال بال زنان دارد اقیانوس را طی میکند تا برسد به اینجا.
مامان جان من توی این هواپیما نشسته  و نمیدانم دارد چطور خودش را سرگرم میکند ..تا این دقایق زودتر بگذرند..





ساعت هفت و نیم  صبح 
بوق اول...  بوق دوم.. 
گوشی را برداشت..
انگار نگاهش هم با صدایش از سیم ها رد شد..
سلام..
سلام..
آمد.. نگران نباش!..  تا چند لحظه ی دیگر  از زمین بلند میشود.. 
دیگر نگران او نیستم.. حالا نگران تو ام!
صدایش جواب نداد ..نگاهش اما بود..
....
نه نگرانی ندارد.. فقط نمیدانم این رُب گوجه را چطور باید به مرغ اضافه کنم! همین!
و خندید انگار.
چشم هایم را بستم که مبادا نگاهم را ببیند از آن طرف سیم..
من هم خندیدم...انگار.
مثل آن روزها جیب راست یا چپ ؟ یک چیز برای تو یک چیز برای خواهرت..  
صدایم رفت...نگاهم را هم برد..
........
مرسی تلفن به موقعی بود.
مواظب خودت باش.. قول بده.
....
خداحافظ
خدا....حافظ
........................

امروز عصر می رویم فرودگاه 
 من
خواهرم 
و نگاه ِپدرم

..........................