کجا میروی زندانبان زیبا
با این کلید آغشته به خون؟
میروم آن را که دوست دارم آزاد کنم ...
اگر هنوز فرصتی به جا مانده باشد
آن را که به بند کشیده ام
از سر مهر....
ستمگرانه...
در نهانی ترین هوسم..
در شنیع ترین شکنجه ام ...
در دروغ های آینده..
در بلاهت پیمانها...
میخواهم رهاییش بخشم..
میخواهم آزاد باشد..
و حتی
از یادم ببرد....
و حتی
برود....
و حتی
باز گردد و دیگر بار دوستم بدارد...
یا دیگری را دوست بدارد
اگر دیگری را خوش داشت..
و اگر تنها بمانم و او رفته..
با خود نگه خواهم داشت
همیشه در گودی کف دستانم
تا پایان عمر..
لطف پستان های الگو گرفته از عشقش را ..
« ژاک پره ور ـ احمد شاملو»
« میخواهم رهاییش بخشم..
میخواهم آزاد باشد.. »
لمس ِ آزادی نه ساده حدیثی ست که بتوان پیش همه گان روایتش کرد و نه آنقدر مشکل، که بتوان از آن گذشت بی آنکه حتا حرفی از او به میان آوری!
روزها وهفته ها و ماه ها و سالها گذشت و من تنهای تنها در سلول انفرادی برق نگاهش با زنجیر پولادین طنین صدایش گرفتار چهار دیوار تنها خاطره اش به انتظار آن لحظه نشسته ام تا شاید روزی او نیز برای آزادی من بییاید اما آیا اصلا او میداند که روزی مرا به لبخندی اسیر کرد!