..........
در نهفته ترین باغ ها.دستم میوه چید.
و اینک شاخه نزدیک! از سر انگشتم پروا مکن.
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست.
عطش آشنایی است.
درخشش میوه ! درخشان تر.
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید.
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت.
و من. شاخه نزدیک!
از آب گذشتم. از سایه بدر رفتم.
رفتم .غرورم را بر ستیغ عقاب آشیان شکستم.
و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام.
خم شو .شاخه نزدیک!
(سهراب سپهری)
....................................................................
سلام دوست تازه.من یه مطلب نوشتم.خیلی برام مهمه که بدونم بقیه راجع به آن چگونه فکر می کنند.ممنون می شم اگر بروید و مطلب من رو بخونید و نظرتونو راجع به آن بنویسید.مرسی.(راستی شرمنده یه کم طولانیه)
سه یار دبستانی
حلول کردند دیشب در وجودش
خواجه از دربار ملکشاه
حکیم از کوچه باغ نیشابور
فدایی از ستیغ قلهء الموت
حرف تازه ای نبود !
دیری ست این سه در وجودش
در جدال و بحث ٬دیدار می کنند !
فکرش رو بکن آدم دنبال چیزی سرچ بکنه و فقط لاگ خودش پیدا بشه . حالا کپیش کردم برای تو ببخشید که به موضوع هیچ ربطی نداره . اینجا یک عکسی بود از یک پنجره شاید همین پنجره . خیلی زیبا بود و من آن رنگ سبز را خیلی دوست داشتم.
این پنجره سفید کجاست ؟
تقریبا هم فکریم و این همیشه من را وادار می کند که وبلاگت را ببینم.
لینک را با اجازت به وبلاگم اضافه می کنم
والنتاین خوبی داشته باشی
این لینک رو حتما بخونین و آدرسش رو برای دوستانتون بفرستین در کمتر از دو ساعت 200 نفر خوندنش شما هم بخونین
خیلی جالب بود آفرین.قشنگ مینویسی.
خداییش به نظر تو سهراب هم تو همین دنیایی زندگی میکرد که ما زندگی میکنیم؟
من که فکر نکنم!
نه..........
من با تاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.......
سلا م خوبی گفتم نظر بدم تا تو هم یک وقت نظر بدی
شعرجالبی است .