نگذارید دخترانتان سرسره بازی کنند....



دخترکی را می شناسم که در رگهایش خون جاری نیست..بجای خون حس گرم عجیبی در مسیر رگهایش در حرکت است..اینرا پزشکی گفته است و دخترک چیزی نمیداند.

به او گفته اند هیچ وقت نباید به چاقو دست بزند و باید مواظب باشد که هیچ وقت زخمی نشود..

 به او اجازه نمیدهند مثل تمام دخترکها به پارک برود و سرسره بازی کند..او نمیتواند روی لبه جوی خیابان راه برود.او نباید بدود و بازیگوشی کند.او نمیتواند با دوچرخه به مدرسه برود.
او تنهای تنهاست و دلیلش را هم نمیداند.

یکروز دخترک در راه مدرسه با پسرکی آشنا میشود که ده سانتی متر از او بلند تر است.با هم تصمیم میگیرند آنروز به مدرسه نروند.دخترک احساس غریبی دارد که تا بحال تجربه نکرده است. با هم به پارک میروند و سرسره بازی
میکنند و دخترک میبیند که میتواند بدون اجازه سرسره بازی کند و هیچ اتفاقی هم نیافتد..

بعد با هم از روی لبه جوی خیابان راه میروند بدون آنکه زمین بخورند و بعد دنبال هم می دوند و
می دوند...و روی چمنها دراز می کشند..و به آسمان نگاه میکنند........بعد به هم نگاه میکنند و
لبخند میزنند.....

پسرک از دخترک میخواهد که عهد کنند تا ابد با هم بمانند.دخترک قبول میکند.

پسرک چاقوی کوچکی از جیبش بیرون میاورد و به اندازه یک خط باریک قرمز دستش را میبرد...و بعد دست دختر را میگیرد و انگشتش را میبرد...

ناگهان حس گرم عجیبی فضای اطراف پسر را پر میکند.....

پسر از جا بلند میشود.می ایستد..و اطرافش را نگاه میکند و با خود فکر میکند اگر کمی عجله کند شاید به مدرسه برسد..و میرود.....

و دخترک که روی چمنها دراز کشیده است... نگاهش خیره به آسمان مانده است..و هیچوقت نخواهد فهمید چرا تا آنروز اجازه نداشته سرسره بازی کند.....