.....
چندی است خواب می بینم
خرگوشی را به دام انداخته ام.
فریادی می شنوم : - او را بکش!
-کشتن؟ نمی توانم!
-تقدیر چنین است.
مرگ او بدست توست..
او را بکش!
-نمی توانم! نمی توانم!
پس رهایش می کنم...
خرگوش جستی می زند
پیش پایم بی حرکت می ماند..
...... ....مرده است!
می شنوم: -طلسم تقدیر را هیچ سنگی نتواند شکست...
رهایی مرگ او بود!
...............
نينا جان سلام: وقتی نوشته هایی از خودت رو ميخونم خيلی لذت ميبرم...