هوا سرد شده.. جورابهای رنگی دستبافم را که از کمد بیرون میاورم. با آنها خیسی مه و بوی باران..تلخی چای دیردم کافه ی رو باز و صدای رودخانه ...و طعم نان تنوری داغ..سردی دستهای من...و لبخند دخترک پشت پنجره ..بیرون میایند...و من میشنوم که به تو میگویم: تصور کن! ممکنه من سال ها نتونم اینجا بیام..ممکنه این آخرین بار باشه..تصور کن!
اون دفعه - قبل از اینکه نوشته هارو بخوانم با دیدن پنجره ها یاد جورابهای دست بافی که از ماسوله خریده بودم و کوه پام میکردم افتادم ... عجب چیز غریبی ست این تداعی معانی و حافظه ... وقتی مینویسی رفیق .... مثل بید شروع میکنم به لرزیدن :)))
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
شبها تنها رو تختم می خوابم
از پنچره درختم را می بینم که داره زرد میشه
نه از درد
از پاییز که راه رفتن است
ولی شادی گرمی به نفسم تعلق می دهد
اون دفعه - قبل از اینکه نوشته هارو بخوانم با دیدن پنجره ها یاد جورابهای دست بافی که از ماسوله خریده بودم و کوه پام میکردم افتادم ... عجب چیز غریبی ست این تداعی معانی و حافظه ... وقتی مینویسی رفیق .... مثل بید شروع میکنم به لرزیدن :)))