.....
- خداحافظ
- خداحافظ
من می مانم و تو می روی...
مسافر.. بار سبک تر را با خودش می برد و آنچه از سنگین ها و نبردنی هاست..سهم آن کسی است که می ماند..چه یک چمدان باشد ..چه بار سنگین تنهایی.
- خداحافظ
- خداحافظ
تو می روی و من می مانم..
من در مسیر بازگشت از خیابانهای آشنا می گذرم ..به خانه ای می رسم که روی دیوار اطاقش عکسی از تو در قاب است با همان لبخند همیشگی..
و به تلفنهای آدمهایی جواب میدهم که میخواهند با تو صحبت کنند..دوستانی را می بینم که از تو می پرسند و گلهایی را در باغچه آب میدهم که تو کاشته ای...
تو در مسیر رفتنت به هر چه نو و ناشناخته است می رسی.. اتفاقات غیر قابل پیش بینی.. به آدمهایی که مرا ..و حتی ترا نمیشناسند.. به دوستانی با نامهای جدید که نام مرا نمیدانند ..و در خانه ی جدیدی که پر از لوازم جدید است هیچکس از تو هیچ سوالی درباره من نمی پرسد.
- خداحافظ
- خداحافظ
تو می روی و من می مانم ...
و درد رفتنت را با تلخی نبودنت و طعم گس تنهایی مزه مزه میکنم. .
و تو می روی و درد رفتنت را با شور اتفاقهای تازه و تجربه های جدید مرهم میگذاری..
تو می روی و من می مانم..
احساس می کنم ترا در یک حفره ی سیاه بی انتها گم کرده ام...نگرانت میشوم ..بدترین اتفاقها را تصور میکنم...
و تو مسیر رفتنت را با چراغهای جدیدی روشن میکنی که من نمی شناسم..که من نمیدانم.
من سنگین بر جای می مانم و تو چه سبک می روی..
همیشه مسافر.. بار سبک تر را با خودش می برد و آنچه از سنگین ها و نبردنی هاست..سهم آن کسی است که می ماند...
..........................................................
اینرا به یاد مردی بزرگوار نوشتم. مسافری که رفت و بار سنگین ونبردنی را برای ما گذاشت.
روحش شاد.
یادم میاد همیشه... وقتی زمان رفتن عزیزی از راه میرسید...کلی دلم میگرفت.
گاهی این رفتن....از محله ای بود به یه محله دیگه .....
گاهی... از شهری به شهری....شایدم یه دیار دیگه...گاهی هم فقط ...به پایان رسیدن یه سفربود...ولی خوب ... همیشه میدونستم که هنوز هست ...
میشه به دیداری دوباره....هر چقدرم دور...امیدوار بود. اما وقتی....رفتن اون عزیز با مرگ ...همیشگی میشد...فقط خاطرات خوب روزهای گذشته بود که میتونست تسکین دهنده اون همه غم باشه...
رفتن همیشه رفتن نیست
نمرده هایی که مرده اند
و رفته هایی که هستند
سلام
مطالبتون خیلی قشنگه نینا جون
موفق باشی
با اجازه من لینکتونو میذارم به منم سر بزنی خوشحال میشم
هر که رفت
پاره ای از دل ما را هم
با خود برد ...
رفتن راز غریب این زندگی است
رفتن پیش از آنکه باران ببارد
آذر ماه هر لحظه اش من آماده ء اشک ریختن ام وای به حال خواندن این مرثیه ء با شکوه !
آه که در انتظار تو این دفتر خالی تا چند ورق خواهد خورد !
نینوچکا جانم .... سلام
نوشته هاتو نمی خونم که انگار می نوشم .... مثل آب مثل شراب ناب .... مثل یک رویای شیرین مثل دیدن او توی خواب !
پشت این نقاب خنده
پشت این نگاه شاد
چهره خموش مرد دیگر ی است
مرد دیگری که سالهای سال
در سکوت وانزوای محض ُ بی امید ُ بی امید زیسته
مرد دیگری که پشت این نقاب خنده
هر زمان ، هر زمان به هر بهانه با تمام قلب خود گریسته
مرد دیگری نشسته ، پشت این نگاه شاد
مرد دیگری که روی شانه های خسته اش
کوهی از شکنجه های نارواست
مرد خسته ای که دیدگان او
قصه گوی غصه های بی صداست
مرد دیگری نشسته ُ پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطه ور میان اشک
با دل فشرده در میان مشت
خنجری شکسته در میان سینه
خنجری نشسته در میان پشت
با که گویم این سخن ...که درد دیگری است
از مصاف خود گریختن
وین همه شرنگ گونه گون را
مثل اب خوش .... به کام خود ریختن
ای کرانه های جاودانه ناپدید
این شکسته صبور را ... در کجا پناه میدهید
ای شما که دل به گفته های من سپرده اید
مرد دیگری است ... این که باشما به گفتگوست
مرد دیگری که گفته های من
باز تاب ناله های نارسای اوست .
مرد دیگری که درمیان ما نیست .