.......
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را
و زان پس ندیدش هیچکس دیگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید
و روی صخره ها خشکید..
از میان برده است طوفان نقش هایی را
که بجا ماند از کف پایش.
گر نشان از هر که پرسی باز بر نخواهد آمد آوایش.
آن شب
هیچکس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه : سنگین ..سرگران.. خونسرد.
باد می آمد ولی خاموش.
ابر پر می زد ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا کار کندن را کند آغاز..
رعد غرید..
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ی کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.
امشب
باد و باران هر دو می کوبند:
باد خواهد بر کند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو می کوشند.
می خروشند.
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار.. انگار با زنجیر پولادین.
سال ها آن را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است.
کوه اگر بر خویشتن پیچد..
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک.
سهراب سپهری
....................................................................
می دانی..
می خواهم آب شوم در گستره ی افق.. آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود..
خیلی لذت بردم ازاینکه اومدم توی این وبلاگ
خدا قوت
اگه دوست داشتی سری بمابزن
وای - می میرم واسه صدای شاملو وقتی اینو می خونه...
و صبح چشمهایت آبی می بیند
سهراب سپهری رو آدمی والا تر از شاملو می خواد برای توصیفش فوق العاده بود سعی کن به جای آب شدن در افق سایه ببینی در مهتاب
روزت خوش سلام مرا هم به همه برسان
راستی به منم یه لینک بده
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند...