یک خواب...

......


سرت را روی سینه ام گذاشته ای و خوابیده ای....
به تو نگاه میکنم....
به صورتت که در غبار خواب معصوم تر شده است.به چشمانت که بسته اند و کمی هم تکان می خورند. صدای نفست را می شنوم چقدر آرام نفس میکشی..مثل نسیمی که از میان شاخه های درختان می گذرد.. بی آنکه شاخه ها تکان بخورند .. به دستهایت نگاه میکنم با آن رگهای آبی بلند..به دستهایت دست میزنم گرم گرمند....تپش قلبت را حس میکنم..کاش می دانستم چه خواب می بینی...  موهایت را نوازش میکنم موهایت نرم نرمند... لبخند میزنی و به آرامی چشمانت را باز میکنی و برای من آغوش می گشایی..
و من سرم را روی سینه ات می گذارم و به خواب می روم..
تو مرا نگاه میکنی ..
به صورتم که در غبار خواب معصوم تر شده است.... به چشمانم که بسته اند و کمی تکان می خورند.... چقدر آرام نفس میکشم مثل نسیمی که از میان شاخه های درختان می گذرد....و دستهایم گرم گرمند...و میدانم که تپشهای قلبم را می شنوی.. من خواب ترا می بینم..
خواب می بینم که ...
سرت را روی سینه ام گذاشته ای و خوابیده ای..
و من به تو نگاه میکنم...
به صورتت که در غبار خواب .......
......


..................................