.....
مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است
.....
چند روزی است یادش میکنم. اگر بود چقدر سوال داشتم که از او بپرسم.
۲۵ سال داشت.برای او داروهای اعصاب خیلی قوی تجویز کرده بودند که آنها را نمیخورد.
اسمش رضا بود. به من گفت اسم اصلیش ؛رامسس؛ است. اما او را رضا صدا میزنند. میگفت ؛فرعون ؛ است و کسی نمیداند! و این دو نفر پدر و مادر واقعی اش نیستند. تمام قرآن را از حفظ بود..کلمه به کلمه.میدانست هر کلمه چند بار در قرآن تکرار شده..میگفت کلمه ی فرعون چندین بار (که من الان به خاطر ندارم) بیشتر از کلمه ی موسی آمده.. پس فرعون قوی تر است!
میگفت ؛معترض؛ همیشه پر رنگ تر و قوی تر است! میگفت فرعون نیمه ای از وجود موسی است..نیمه ی سرکش او.. نیمه ای که سر تعظیم فرود نمی آورد و میخواهد به موسی بگوید او ضعیف است که به چیزی غیر از خودش ایمان دارد! فرعون کسی است که به خودش ایمان دارد.
رضا علم جفر و اعداد هم میدانست.
یک روز صبح هنوز درمانگاه باز نشده بود دیدم کنار در نشسته.خسته و بهم ریخته. گفت از شب پیش در خیابانها پرسه میزده تا الان که آمده مرا ببیند.آمده به من بگوید که هر چه گشته است آدم سالم پیدا نکرده.. گفت آمده به من بگوید بیخود برای سلامتی کسی سعی نکنم...چون آدمها خودشان میخواهند که مریض باشند!
بعد از یک سفر مشهد برای من یک قرآن کوچک با جلد سفید سوغاتی آورد که سوره ی حکم را علامت گذاشته بود..گفت این سوره مال من است.. باید خوب آنرا بخوانم..برای همین است که ؛حکیم؛ شده ام.. به نظر او حکیم کسی بود که حکم میکند و بین خوب و بد تمایز قائل میشود.
قدغن کرده بودم تنها به مطب بیاید ..برای سلامتی خودش . مادرش بیرون اطاق می نشست.
در جلسه های ملاقاتمان این من بودم که بیشتر دنبال جواب برای سوالهای خودم میگشتم! و چقدر خوب جواب میداد و چقدر خوب می دید...
میگفت او فرعون است و نمی میرد.. میگفت یک جنگجو ست..
که میداند که این جنگجو امروز کجاست..
نکند در جایی جنگیدن را از یادش برده باشند...
.......................
و من با خودم تکرار میکنم...
...فقط یک جنگجو میتواند از مسیر شناخت زنده بیرون بیاید..زیرا هنر جنگجو در این است که بین وحشت انسان بودن و شکوه انسان بودن تعادل برقرار کند.
این را در کتابی خوانده ام.
.............................
مستم از جام تهی ..حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی...
سلام نینا جان. نینا جان من یه زمانی پیش یه دکتر روانپزشک می رفتم که به ازای هر ۱۵ دقیقه ۵ هزار تومن ازم می گرفت. این بود که هیچوقت نتونستم باهاش مثل آدم حرف بزنم :)) همش سعی می کردم تو ۱۵ دقیقه حرفم تموم بشه و گاهی که خیلی خلاصه حرف می زدم سعی می کردم بقیه وقتمو چرت و پرت بگم که از وقتم استفاده کنم (;
نمی دونم من چه طور عضو خبرنامه ی این وبلاگ شده ام. شاید هدیه ی یک دوسته. ولی خوب خوشحالم ...
سلام...
در عین سادگی کلامت عمیق و اثر گذاره... بعضی مطالبت آدمو تکون میده... شاد باشی... راستی به جز علامت چیز دیگه ای نیست برام بنویسی؟
باده پنهانی نوشیده است؟ شما حالت بدتره به نظر می رسه از اون بیمار.
:)))
سلام
خسته نباشی
امروز حس میکردم جسارت تمام کردن را دارم
از صبح تا ساعت ۱۹:۵۳ جسارتی پیدا کرده بودم که نگو
سری به وب لاگت زدم خیلی بهش علاقه دارم
آهنگ که گوش کردم جان گرفتم خیلی وقت بود هیچ موسیقی گوش نکرده بودم خیلی چسبید ولی نمیدانم چه کنم در حیرانی اسیرم از تجزیه تحلیلهای الکی خسته شدم بهر حال خیلی دوستت دارم موفق باشی