......
در پای کوهستانی بلند ..آن دورها .. لا به لای درختان کلبه ی هست ..
خاک که سفید میشود و سرد ..درون کلبه آتشی ست در اجاق سنگی ..که گرم میشوند دانه های برف در دود رقصانش
آن وقت که خاک نفسی میکشد با باران و آفتاب .. کلبه بوی بنفشه های تازه شکفته میدهد و شیرینی ها ی کوچک زنجفیلی
در حرم داغ خورشید و خیسی گیر افتاده در هوا.. کلبه سایه ساریست از تنه ی درختان افرا و دالان نسیمی که بین پنجره ها جاریست
و وقتی که باد برگهای نقره ای سپیدارها را به رقص آورد و خش خش زرد و قرمز ها را.. در کلبه بخار کتری ست و عطر چای
در پای کوهستانی بلند ..آن دورها .. سمفونی زندگی جاریست انگار ..
بر زمینه ی گام های رود و فراز و فرودش .. باد نوای ابوا ست که می پیچد در روزن سوراخهای خالی درختان پیر ..و سازهای کوبه ای که چون رعد برای لحظه ای غرش مهیبی دارند و بعد .. آرامش فلوت... و با کشش نرم ویولن سل رقص آرام دانه های برف.. و شادی کلارینت.. که انگار رشد ثانیه ای سبزه های خود رو اند و گلهای زرد ریز .. و پیتسیکاتو های قطره های باران..
در پای کوهستانی بلند..آن دورها .. چه آرامشی ست. چه آرامش بی واسطه ای که زمان را حتی بی هویت میکند در ابعادش.
در پای کوهستانی بلند ..من چه کوچکم!
..........................
جعبه ی ۳۶۵ تایی من امسال جعبه ی عجیبی ست! نه! بهتر است بگویم من میخواهم که جعبه ی عجیبی باشد!
چیزی نمانده! وقت خیلی کم است ..خیلی.
و من هنوز مردمان عجیب هند را هنگام تن شویه در آب گنگ ندیده ام..و من هنوز روی دیوار چین نایستاده ام.. و هنوز در یک کافه ی کوچک در مسیر جاده ی سانتیاگو کوله پشتی ام را زمین نگذاشته ام .. و من هنوز در خیابانهای یونان قدم نزده ام.. و در میدان ساعت ونیز به کبوتران دانه نداده ام..
وقت خیلی کم است و من هنوز شاگرد دکتر سانکران نشده ام ..
و هنوز نمیدانم چکاره میخواهم بشوم .. و نمیدانم از چه رنگی بیشتر خوشم می آید ..و نمیدانم چگونه میخواهم زندگی کنم..
ثانیه ها میگذرند و من هنوز نمیدانم کی و چه وقت اشتباه کرده ام.. و نمیدانم هنوز چه چیزی اشتباه است..
وقت کم است و من هنوز کسانی را ندیده ام .. حرفهایی را نگفته ام ..
وقت خیلی کم است خیلی ..
و من هنوز خیلی کوچکم.. خیلی.
....
در پای کوهستانی بلند...
آن دورها.. کلبه ای ست..
سلام
دونستن خیلی چیزها زیاد مهم نیست...مهم اینه که چیزهایی را بدونی را راه تاریک زندگی را روشن تر می کند...
حرف های من
برای
دختر پنجره
پر معناست
حتی اگر
شیشه پنجره
رنگی باشد
شیطنت معصومانه
نگاه او
اختیار دستهایم را
به بازی می گیرد.
با این شعری که پیمان برات نوشته ...اجازه بدید بنده خفه شم...
آن دورها.. کلبه ای ست..
و این دانستن
جانم را چون هیزمی بر آتش
می سوزاند
وقت کم است
ولی من کمتر
از لحظه ای همسفر بودن
از قدمی شانه به شانه رفتن
از تک نتی با هم شنیدن
از کلمه ای به تو گفتن
حتی کمتر
اینها را نینا می گوید؟
قرارمان این بود که به هند هم می روی... حالا دیوار چین و سانتیاگو و... را هم یواشکی تنگ هند چسبانده ای٬ اوووم... حالا ببینیم! :)
سلام....کاش ما هم میان این جعبه تو می نشستیم و هیاهو می خریدیم...کنار آرامشت...ممنون که سرزدی بانو..تا یکشنبه...به رسم قدیم...!
برای جاده سانتیاگو یه همسفر نمیخواین؟ :)
برای جاده سانتیاگو یه همسفر نمیخواین؟ :)
برای جاده سانتیاگو یه همسفر نمیخواین؟ :)
آرام ترین هماهنگ نمی دانم هایت سرایت کرده است به من
منی هم که هیچ نمی دانم
بهارتان شاد
پیروز باشید و بهین روز
دختر گلم
من در سنی که هستم می توانم مادر تو باشم، با اردی بهشت شصت ساله خواهم شد. سالی است که پیگیر نوشته تو هستم و از پنجره های تو به دیدگاه های تو می نگرم. آوای درونم در نوشته های تو به نوا می آیند. سالهاست که کوله پشتی ام برای سفر به مسیر ساندیگو بسته است، در رویا به هند می روم و در معابد آن به مراقبه می نشینم و بودن در یونان آرزویی است که در جوانی داشتم و هنوز هم با من همراه است. تنها می توانم به تو بگویم که پیش از آن که به زنجیر زندگی بسته شوی راهی شو و رویاهایت را جان ببخش. که من در دورانی که رها بودم و دانشجوی جوانان دانشکده معماری وجب به وجب خاک سرزمین را با کوله پشتی ای از عشق به شناخت ان سرزمین پیمودم و خرسندی اش تا این زمان با من است. و با تمامی وجودم ایمان دارم که بار دیگر کوله پشتی را بر دوش خواهم کشید و در مسیر ساندیگو گام بر خواهم داشت در گنگ تن شویی خواهم کرد و در یونان خواهم رقصید و چه خوب خواهد بود تو مانند دختری که ندارم و می دانم در همان شهری است که من زندگی می کنم همسفرم باشی.
نینای عریر سلام
سال نو مبارک
خوب باشی....
دورها آوایی است...که تو را می خواند ..اینطوریه؟
مهم اون طول ۳۶۵ روزه نیست مهم لحظه های ناب و عرض سال زندگی است که شما ازش بهره مندید خانوم دکتر
ماندن تو را فرسوده میکند...بیا که منتظرم
سلام
چه زیبا می نویسی اما من نمی تونم راحت وبلاگت رو باز کنم مرتب ارور می ده. فکری برای صفحه ات کن شاید اشکال فنی داره. امیدوارم توی این سال جدید کلی از این کارها رو که می خوای بکنی. جدی می گم...
...
چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان میبرد.
هر یک از ما اسمانی داشت در هر انحنای فکر.
هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند.
...
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه های اشنا با فقر
تا صفای بیکران میرفت.
بر فراز ابگیری خود به خود سرها همه خم شد
روی صورتهای ما تبخیر میشد شب
و صدای دوست می امد به گوش دوست.
صد ا ی د وست!