این وقتها هم از آن وقتهاست
.......
وقتهایی میشود که دلم میخواهد کتابی را بخوانم که قبلا خوانده ام..
خودم را به داستانی بسپارم که از قبل میدانم چیست ..
اما به روی خودم نیاورم.. جوری بخوانمش که بار اول خواندمش..
اما نمیشود !
درست است که گاهی تک جمله هایی پیدا می شوند که به چشمم تازه می آیند..
نکته هایی که در تکرار خود را نشان می دهند..
اما هر بار بی دغدغه تر و آرام تر و شمرده تر میشود خواندنم.
آنقدر کند که گاهی حتی وسوسه ی تک جمله ای کشف نشده هم ..به آخر نمی رساندم.
وقتهایی میشود که دلم برای خودم ..خودم در هر چیز بار اول ..تنگ می شود..
وقتهایی میشود که خسته میشوم از تمام این آخرین بار هایی که دور خودم جمع کرده ام..
.........................................
بعد نوشت: جالبه که من روز یازدهم فروردین پارسال هم ظاهرا در گیر همین موضوع بودم!!! (به آرشیو مراجعه شود!) نخیر! آدمای این زندگی و نمیشه عوض کرد! :)
یادت هست که چند بار به من گفتی انگار از زبان تو نوشته ام؟
این بار انگار تو از زبان من نوشتی:
دلم برای من بار اولم تنگ می شود.
آرزو می کنم برایت، یک عالمه تجربه ی دیر آشنای نو را. یک عالمه...
دختر گلم
می فهمم تو را، پس از بیش از سی سال، گه گاهی به سراغ کتاب مائده های زمین می روم و انرا می خوانم و وقتی نگاهم به خط کشی های زیر بعضی جمله می افتد به آن زمان سفری می کنم و جای بسی شگفتی است که در می یابم که نه انگار این همه سال بر آن گذشته است و بیشتر شگفتی که جمله ای می یابم که شاید در ان زمان می بایستی نگاهی ژرفتر به ان می افکندم . نسل ها می آیند و می زیند و می روند و احساس ها یکی است. تنها در تمامی دم ها باید که با تمامی انچه می کنیم عاشقی باشد.
لی لی
میگم حالا خوبه تو دلت تنگ میشه . ولی من آشکارا حسد می ورزم و از روی بخل و با کینه معدومشان میکنم .
این قاب چرا رو به بیرون است ؟ عکسی تویش هست ؟ یا عکس پاره شده و قاب تنبیهی رو به پنجره ؟
سلام...همیشه اولین بارها شیرینند...گاهی به کسی که برای بار اول کتابهای دوست داشتنی من را می خواهد بخواند..حسودیم می شود...!می بینمت...یکشنبه!!
پس چرا من هیچ وقت دلم برای این چیزها تنگ نمی شه شاید علتش این باشه که همیشه عاشق بچگی بودم .حتی انموقع که همسن و سالهام آرزوی بزرگ شدن داشتند و من دوست داشتم همیشه بچه باشم .برای همین هنوز هم ۸ساله ام!!.هر لحظه هر جا که هستم انقدر بی دغدغه مشغولم به ان دقیقه ام که انگار رسیده ام و دیگه کاری ندارم جز همینی که در دست دارم و به نوبت حرکت هم که رسید بی آنکه فکر کنم که کمی بیشتر بمانم ، مثل همون بچه های ۸ ساله بی ترس راه می افتم و... باز روز از نو روزی از نو.نمی دونم .اما خوب می دونم که این همه زندگی می کنیم تا به رضایت خاطری برسیم.
مرسی که بهم سر میزنی( در دنیای مجازی ). خیلی دوست دارم در دنیای واقعی هم ببینمت!!
آرزو می کنم همیشه سر شار از عشق و شادی و موفقیت و سلامتی باشی
نخستین همیشه ناب است، بکر... مانند نوشیدن اولین جرعه آب بعد از تشنگی...
لحظه های آخرین بار همان لحظه هایی است که ما بنا به عادت در تکراریم
روزهای بی واسطه ای که تکرار در آنها نباشد فقط به خواست خود ماست
من هم روزهایی در نمی دانم می مانم
و آن روزها آنچنان سر در گم یک گره کوچک می مانم که گاهی حتی آنی شادمانی را به کناری می نهم
این من من هرچه سنگین تر باشد پا قدم بر نمی دارد
راه پریدن در سبکبالی است
دختر پنجره را ستودن کار هر مخلوقی نیست
اولین ها... هووم... آره منم دلم تنگ می شه ...
نخستین سفرم باز امدن بود
...
بی انکه با نخستین قدمهای نا ازموده نوپایی خویش
به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
باز امدن بود.