گفتُمش...
......

آفتاب
آتش بی دریغ است..
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه..

بر در گاه هر ثقبه
سایه ها
روسپیان آرامشند..
پی جوی آن سایه بزرگم من
که عطش خشکدشت را باطل می کند ..

در این سرابچه
آیا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
و من نه به خود می روم
که زمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنکی هست
که خاطره اش عریانم می کند

*شاملو

 

.............................