......
دیدی بعضی وقتها میخواهی خود ِ واقعی خودت را.. که بسیار هم خود ِ ساده و پیش پا افتاده ایست.. از زیر خود هایی که برایت تعریف کرده اند بیرون بکشی..
حسش مثل وقتی میماند که خرت و پرت هایت را ریختی توی کیفت و آمدی پیش یک دوست قدیمی..لباس راحتی توی خانه اش را گرفتی پوشیدی و پا برهنه و چهار زانو روی صندلی توی آشپزخانه نشسته ای.. او آشپزی میکند و تو منتظری لیوان بزرگ ِ پر از چای ات سرد شود و تند تند از آن چیزها که دلت میخواهد و هیچ سر و تهی هم ندارند.. حرف میزنی.. و دوستت هم با خنده ها و تک جمله هایش افکار مضحک تو را فقط تایید کند! همین!
دیدی بعضی وقتها میخواهی دانسته های جدی ِ کلیشه ای ِ منطق ِ اجتماعی تایید کُنی را که توی کله ات انبار کرده ای به کناری بیاندازی و بچسبی به آن فکرهای سورئال ِ سبُک و افکار جسارت طلب کن !
حسش مثل وقتی میماند که بعد از خوردن شامی که دوستت وقتی تو حرف می زدی پخته است روی کاناپه ی وسط اطاق ولو شوی و به کار فکر نکنی و به پول فکر نکنی .. به هیچ چیز و هیچ کس حتی به ساعت هم فکر نکنی....و نیمه شب بعد از خواندن چند صفحه ای از دمیان ِهسه از روی همان کاناپه ی وسط اطاق با دوستت که توی اطاقش است و مثل تو هنوز بیدار است قرار کوه ِفردا را بگذاری..
دیدی بعضی وقتها چقدر از حس هایت دوری..
مثل وقتی که یک دوست قدیمی نداری که خرت و پرت هایت را بریزی توی کیفت و .....
........................................