-
طوقی..
پنجشنبه 1 بهمن 1383 06:51
وقتی که دستهای باد قفس مرغ گرفتار رو شکست.... شوق پرواز رو نداشت.... وقتی که چلچله ها خبر فصل بهار رو میدادند عشق آواز رو نداشت... دیگه آسمون براش فرقی با قفس.. نداشت. واسه پرواز بلند.. تو پرش هوس نداشت شوق پرواز توی ابرا ..سوی جنگلهای دور.. دیگه رفته بود از خیال اون پرنده ی صبور اما لحظه ای رسید.. لحظه ی پریدن و رها...
-
اَن چیزها که وامیداردت باشی..
پنجشنبه 1 بهمن 1383 06:34
..برای درک " بودنم" کافی است..نفس عمیقی بکشم....نفسم را حبس کنم..چشمهایم را ببندم و برای یک لحظه ..به اَن چیزها ئی بیاندیشم که وامیداردم باشم... ...به لحظه های زیبای زندگی شاید....خاطره ی اَن چیزها که تجربه کرده ام..و انگیزه ی اَن چیزها که میخواهم تجربه کنم...به تشنگی ها و فرو نشاندن بعدش...به بغضهای گره خورده در گلو...
-
......
چهارشنبه 30 دی 1383 08:56
گفته بودم زندگی زیباست گفته و ناگفته.. ای بس نکته ها کاینجاست آسمان باز، آفتاب زر باغهای گل ، دشتهای بی در و پیکر سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلور آب بوی خاک عطر باران خورده در کهسار خواب گندمزارها در چشمه مهتاب آمدن، رفتن، دویدن، عشق ورزیدن در غم انسان نشستن، پا به بای شادمانی های مردم پای کوبیدن...
-
پایان آفرینش.
یکشنبه 27 دی 1383 21:51
.....و او در راه تقدیر خویش به درختی رسید.زیر آن نشست..دید که در جهان آفرینش از هر چیز به دو جنس است.. یکی بذری میگذارد و دیگری می پروراند...یکی بی حد وا می گذارد و دیگری بی حد در بر می گیرد.... و به تفکر پرداخت.... ناگاه روشنی وجودش را بر گرفت..از جای برخاست و گفت: پروردگارا! میخواهم چون تو باشم.. نه نری و نه ماده...
-
روز هفتم...
یکشنبه 27 دی 1383 21:51
در اتاقی تاریک مرد و زن آرام روی تختی دراز کشیده اند....و به سقف نگاه میکنند... همه جا سکوت است... امروز روز آسودگی است..امروز روز سکون است... آنجا که آفرینش باز می ماند.تکرار آغاز می شود.....
-
روز ششم..
یکشنبه 27 دی 1383 21:50
زن در درگاه ایستاده است.به طرف مرد می رود..خود را در آغوش مرد می اندازد ومرد را در آغوش می کشد... مرد با خود تکرار میکند: زن همیشه بوده است.. زن همیشه با من بوده است..زن همیشه در من بوده است... و از درونش نوای موسیقی برمی خیزد.. و زن چشمهایش را می بندد و زیباترین آمیختگی رنگ و نور را با سر انگشتانش نقش میزند...
-
روز پنجم...
یکشنبه 27 دی 1383 21:50
مرد پشت پنجره ایستاده و در انتظار زن است.زمان به کندی میگذرد.مرد صدای تپش های قلبش را می شنود و لرزشی آرام را در مسیر رگهایش حس میکند.چیزی قلبش را می فشرد.. با خود فکر میکند.. زن قبل از او..بدون او هم زنده بوده است..زندگی می کرده است.. حرف می زده.نقاشی میکرده .قهوه میخورده .به پارک میرفته و روی نیمکتی می نشسته است..زن...
-
روز چهارم...
یکشنبه 27 دی 1383 21:49
زن مشتاق است که در مورد مرد بیشتر بداند.مرد درحالیکه از خودش صحبت میکند به صورت زن نگاه میکند..به لبهای نیمه باز زن و آن چهره کنجکاو که چون پرنده ای کوچک آماده است تا به هر چیز نو و ناشناخته نوک بزند... و مرد میگوید که در جایی خوانده است : آنجا که کلام از گفتن می ماند موسیقی آغاز می شود... و میبیند که چشمهای زن برق...
-
روز سوم...
یکشنبه 27 دی 1383 21:48
در یک کافه رو باز مرد روبروی زن نشسته است و زن از نقاشی هایش صحبت میکندو از سبکی در نقاشی که او را بیش از همه مسحور خود کرده است..تلفیقی از رنگ ونور و موسیقی...... مرد به چشمهای زن نگاه میکند..سیاهی چشمهای زن عمیق و عمیق تر می شوندو مرد در آن اعماق آرامش و سکونی عجیب میبیند. زن به آرامی پلک میزند .. انگار که سنگریزه...
-
روز دوم...
یکشنبه 27 دی 1383 21:47
...کاغذ نتها را جلوی صورتش گرفت و از زیر لبه کاغذ به زن نگاه کرد..خطوط اندام زن را دنبال کرد ..از سر شانه تا انتهای انگشتان دستش که به کار نقاشی سرگرم بودند...و بعد پای راست که سبک روی پای چپ قرار گرفته بود و گهگاه تکان مختصری میخورد... مرد با خود فکر کرد که این خطوط از هماهنگی قابل پیش بینی ای تبعیت میکنند..طوریکه...
-
روز اول ..
یکشنبه 27 دی 1383 21:47
مردی که روی نیمکت نشسته بود و به نتهایی که روی ورق کاغذ نوشته شده بود نگاه میکرد..نفس عمیقی کشید.کاغذ را به کناری گذاشت سرش را به عقب تکیه داد و به آسمان نگاه کرد.به آسمان قبل از ظهر که رنگ آبی اش در درخشش خورشید محوتر مینمود..نگاهش از خطوط سفید یک ابر کوچک به پرنده ای رسید که آن بالاها در پرواز بود و بعد در امتداد...
-
آغاز آفرینش.
یکشنبه 27 دی 1383 21:46
...پس خدا آدم را بصورت خود آفرید.او را بصورت خدا آفرید.ایشانرا نر و ماده آفرید و در روز هفتم از همه کار خود که ساخته بود فارغ گشت و در روز هفتم از همه کار خود که ساخته بود آرامی گرفت ..{ عهد عتیق / سفر پیدایش} اما در گوشه ای موجودی پنهان مانده بود..فرشته ای او را دید و به نزد پروردگارش باز آورد.و دید که او از خاک...
-
ارتباط کانادایی!!
یکشنبه 27 دی 1383 21:44
توی ساندویچ فروشی یک بنده خدایی بهم گفت : !Please give me a pork rib همینطور که داشتم ساندویچ رو آماده میکردم بهش یه لبخندی زدم و یارو گفت چیز خوشمزه ایه! منم جواب دادم حتما همینطوره !من گیاه خوارم! و بازم لبخندزدم! گفت چه جالب! واقعا باور شما چیه؟ گفتم باور خاصی نیست..و خواستم توی یه جمله کل حرفمو خلاصه کرده باشم...
-
غربت...
یکشنبه 27 دی 1383 21:40
می خوا هم آب شوم ...در گستره افق... آنجا که دریا به پایان میرسد و آسمان آغاز می شود..... غربت یعنی بدون تاریخچه شخصی بودن.. هستی! اما کسی نمی داند چگونه بوده ای! مثل کتابی که سالهاست صحافی شده اما تمام صفحاتش ناگهان سفید میشود.. باید دوباره بنویسی.. خودت را تعریف کنی واز خودت برای دیگران تصویری دوباره بسازی.. غربت زد...