-
بعد از ماه نهم..
پنجشنبه 13 مرداد 1384 06:42
..... ۹ ماه... برای شکل گرفتن یک نطفه.. برای تپش قلب زندگی.. برای تولد... ۹ ماه... ....................... فکر میکنی برای جنین هم ۹ ماه ..به اندازه ۹ ماه میگذره؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مرداد 1384 05:05
دوستان....ببینیم..بشنویم...بخوانیم...فکر کنیم....و....کاری کنیم..کاری کنیم..
-
شماره ۳
چهارشنبه 5 مرداد 1384 02:53
....... ............ راه میروم و فکر میکنم..هنوز بوی تلخی میدهم.راه میروم و میچرخم..قطره ای آب را دور میزنم..خاطره بار شیرینم در ذهنم زنده میشود...باز راه میروم.. رنگها تکان میخورند و شکلها عوض میشوند...همه جا تاریک میشود..صبر میکنم ..تا به تاریکی عادت کنم..حالا راه میروم..راه میروم و فکر میکنم... از دور یک نور می...
-
شماره ۲
چهارشنبه 5 مرداد 1384 02:12
...... .... آب چقدر آب...آب بالا میاید و من در آب پایین میروم. ذرات شیرین بار من در آب حل میشوند و جریان شیرینی از آب از کنارم میگذرد. دست و پا میزنم و به لبه باریکی میرسم.خودم را بالا میکشم و آب شیرینی های مرا با خود می برد... راه میروم راه میروم و فکر میکنم..از لبه پایین میایم..دور خودم میچرخم..بوی عجیبی مرا به خود...
-
شماره ۱
چهارشنبه 5 مرداد 1384 01:50
..... ...چقدر کوچک هستم و چقدر همه چیز بزرگ است... راه میروم..راه میروم و فکر میکنم. در اطراف من همه چیز تکان میخورد..هوا تکان میخورد..رنگها تکان میخورندو اشکال عوض میشوند..اما من راه میروم..راه میروم و فکر میکنم....... چیزی جلوی راهم را گرفته است..از کنار لبه آن چیز راهم را ادامه میدهم...تمام شد.دور خودم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 تیر 1384 00:26
...... یک پنجره برای دیدن یک پنجره برای شنیدن یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلب زمین میرسد و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار میکند و میشود از آنجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد یک پنجره برای من کافیست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 تیر 1384 04:19
...... شگفت انگیزی زندگی با آگاهی به ناپایداریش در جرئت تو شدن در شجاعت من شدن در شهامت شادی شدن در روح شوخی در شادی بی پایان خنده در قدرت تحمل درد نهفته است بیگل/شاملو ............................................
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 تیر 1384 08:40
.... ................................
-
مرز رویا و بیداری
دوشنبه 13 تیر 1384 09:03
.... با صدای تلفن از خواب بلند میشم.منشی از مطب زنگ میزنه میشنوم که میگه خواب نمونی! .مثل برق میپرم از رختخواب بیرون..میام توی آشپزخونه ..لیوان کاغذی قهوه Tim horton رو که توش هنوز نصفه پر از قهوه سرد شده است بر میدارم یادم میافته باید زنگ بزنم به اون دو جایی که برای کار فرم پر کردم.میام توی اطاق ...میبینم..بچه ها دور...
-
بعضی واقعیتهای دردناک
جمعه 10 تیر 1384 20:54
..... زندگی سرشار است از واقعیتها...واقعیتهایی البته..دردناک و غیر دردناک! مثلا دندان درد واقعیتی است بسیار دردناک! که کم و بیش اکثر ما حتی برای یکبار هم که شده آنرا تجربه کرده ایم..و یا شاگرد اول شدن در مدرسه که واقعیتی است ثبت شده در برگه کارنامه که نه تنها دردناک نیست بلکه خوشایند هم هست... در دنیای دختری که من می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 تیر 1384 08:46
...... این بار که باید.... آئینه نبودی.. .......................
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 تیر 1384 02:32
....... میدونی برای چی پلک میزنیم؟ - برای اینکه بفهمیم چیزی که هست میتونه لحظه دیگه نباشه! مثل یه خواب... مثل روشنی چراغ.. مثل صدای تو پای تلفن.. مثل خطهای تایپ شده روی صفحه مونیتور کامپیوتر.. مثل این کبوتری که نشسته روی بند رخت ... مثل یه حضور... مثل.... یه نفس... مثل این لحظه که گذشت... این لحظه...همین.. همین...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 تیر 1384 11:13
..... خودم را دیدم که خدایی ندارم... و تو را دیدم که خدای دنیایت هستی... پس ای خدای خود ! بر دنیای من نیز خدایی کن! .........
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 تیر 1384 08:36
..... -امروز چه روزی ست؟ -ما خود تمامی روزهاییم. ای دوست! ما خود زندگی ایم... به تمامی .ای یار! یکدیگر را دوست میداریم و زندگی میکنیم.. زندگی میکنیم و یکدیگر را دوست میداریم... و نمی دانیم زندگی چیست.. و نمی دانیم روز چیست.... و نمی دانیم عشق چیست.... پره ور-شاملو ................
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 خرداد 1384 04:58
..... زنگ تلفن و ..... -نکنه اشتباه کنی؟ -مطمئن هستی درسته؟ -بهتر نیست بازم روش فکر کنی؟ -اون باید برات انجام بده ... -تو دخالت نکن خودم درستش میکنم... -بازم یه فکر عجولانه؟ -میدونی که داری چی کار میکنی؟ -ناپخته است..نا پخته .. -درد سر میشه..برای همه دردسر میشه. -از اون کاراست ها! -اشتباهه..بی تجربه گی... -من که میگم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 خرداد 1384 08:05
..... هر شب .. خرگوش به دام من می افتد و هر صبح .. من او را ناخواسته کشته ام ! .... من اما دیشب.. تمام تله های دشت خوابم را شکستم.... صبح که برخاستم خرگوش سپیدی روی سینه ی من نشسته بود! .....................
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 خرداد 1384 05:47
..... چندی است خواب می بینم خرگوشی را به دام انداخته ام. فریادی می شنوم : - او را بکش! -کشتن؟ نمی توانم! -تقدیر چنین است. مرگ او بدست توست.. او را بکش! -نمی توانم! نمی توانم! پس رهایش می کنم... خرگوش جستی می زند پیش پایم بی حرکت می ماند.. ...... ....مرده است! می شنوم: -طلسم تقدیر را هیچ سنگی نتواند شکست... رهایی مرگ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 خرداد 1384 04:47
..... ............................... به یاد تو و آن روزها که خاطره شدند.... همین چند وقت پیش بود...چند روز پیش ..چند ماه پیش ..نه! چند سال پیش....چند سال پیش. راستی چند سال پیش؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 خرداد 1384 01:26
.... افروخته یک به یک سه چوبه کبریت در ظلمت شب نخستین ..برای دیدن تمامی رخسارت دومین...برای دیدن چشمانت آخرین..برای دیدن دهانت و تاریکی کامل تا آن همه را به یاد آرم در آن حال که به آغوشت می فشارم پره ور ـ شاملو .............................
-
روز سوم از ماه هشتم در سال اول.
دوشنبه 16 خرداد 1384 18:44
...... می بینی جدا شدن فقط یه لحظه است..همون لحظه که تو چشمات اشک حلقه زده و بغض گلو تو فشار میده..و رو تو برمی گردونی تا آخرین نگاه و بدزدی و ..تموم! و تو میری... میری و دور میشی... جدا شدن یه لحظه است اما .... دورتر میشی و از گذشته فاصله میگیری.. خیابون گیشا جای خودش و به خیابون yonge میده ...و پارک جمشیدیه میشه...
-
سبکی تحمل ناپذیر هستی
جمعه 13 خرداد 1384 06:44
ساده است نوازش سگی ولگرد شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی میرود و گفتن که ؛ سگ من نبود! . ساده است ستایش گلی چیدنش و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد. ساده است بهره جویی از انسانی دوست داشتنش بی احساس عشقی او را به خود وانهادن و گفتن که ؛ دیگر نمی شناسمش ! . ساده است لغزشهای خود را شناختن با دیگران زیستن به حساب...
-
من امروز .....ساله شدم!
دوشنبه 9 خرداد 1384 07:59
..... صبح که از خواب بیدار شدم مثل هر روز به آشپزخانه رفتم تا کتری چای را روشن کنم که یادداشت روی در یخچال توجهم را جلب کرد: تولدت مبارک قدری تامل کردم.باز خواندم: تولدت مبارک..امروز روز تولد من بود.لبخند زدم و کاغذ را برداشتم..اما من چند ساله می شدم؟.... به خاطر نیاوردم! به اطاق برگشتم..نشستم و فکر کردم.اما فایده ای...
-
دریچه ها...
پنجشنبه 5 خرداد 1384 09:29
..... ما چون دو دریچه ، رو به روی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده ... هر روز قرار روز آینده .. عمر آینه ی بهشت ، اما آه.... بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست زیرا یکی از دریچه ها بسته ست نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد .........
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اردیبهشت 1384 20:14
..... دیدن دستی که مثلا از پنجره یک قطار بیرون آمده و تکان میخورد و دورتر و دورتر میشود..شاید یکی از بهترین و قابل تحمل ترین صحنه های جدایی باشد. همانقدر که تو توانسته ای به ایستگاه قطار بیایی و صاحب آن دست را تا درون قطار همراهی کنی و بعد منتظر بایستی تا قطار راه بیافتد و کم کم از ایستگاه فاصله بگیرد و تو شاهد آن...
-
برای یک مشت دلار...!!!
شنبه 24 اردیبهشت 1384 02:52
..... چند وقته یه کتاب نخوندم..... یه فیلم ندیدم..؟ چند وقته با تنبلی تا ظهر توی رختخواب نموندم... شبها تا دیر وقت وبلاگ خونی نکردم؟... چند وقته موسیقی گوش ندادم؟ چیزی از سر دلتنگی ننوشتم؟ ..اصلا چند وقته با خیال راحت! دلتنگی نکردم! چند وقته بوی برنج دم کشیده و ادویه های هندی ام از آشپزخونه نمیاد؟.. چای زنجفیل..گل گاو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 اردیبهشت 1384 23:38
..... زندگی شوخی نیست.. جدی بگیرش کاری که فی المثل یکی سنجاب میکند... .. بی اینکه از بیرون و آن سو ترک انتظاری داشته باشد. تو را جز زیستن کاری نخواهد بود. زندگی شوخی نیست.. جدی بگیرش اما به آن اندازه جدی که.. تکیه کرده به دیوار فی المثل.. دست بسته... یا با جامه سفید و عینکی بزرگ در آزمایشگاهی بمیری تا دیگران بزیند......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 فروردین 1384 05:47
...... این موضوع وقتی پیچیده تر میشود که فکر کنم انسانهایی که امروز در کنار آنها زندگی میکنم در زندگی های قبلی من حضور داشته اند..یا شاید بعدها داشته باشند..کسی چه میداند! پسر بچه ای که امروز از پشت شیشه ماشین جلویی به من لبخند میزند شاید قبلها مردی بوده که دوستش داشته ام. یا پیرزنی که دیروز در حمل بارهایش به او کمک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 فروردین 1384 21:00
.... اینکه من در زندگی های قبلی ام چگونه موجودی بوده ام مدتی است ذهن مرا به خود مشغول کرده است. یک گیاه ..یک حیوان ..شاید! اینکه مرد بوده ام یا زن ..مادری یا شاید سربازی..یک راهب ..یا زنی بدکاره..یک مبارز سیاسی..یا یک پزشک نیکوکار..یک دزد یا زنی روستایی..هنرمندی گمنام.. چگونه زندگی کرده ام و چگونه مرده ام؟ فکر اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 فروردین 1384 07:30
..... در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم.... ................. من جدیدآ از این سخنها زیاد می شنوم!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 فروردین 1384 08:49
..... البته برای فیلسوف شدن راههای دیگری هم قطعآ وجود دارد... مثلآ اینکه حرف تمام فیلسوفهای دنیا را بخوانی و تمام آنها را از حفظ کنی و جوابهای سوالهایت را از روی آنها بدهی! یا اینکه انقدر روی چشم سومت شبانه روز تمرکز کنی که از شدت سردرد و بی خوابی بعد از ده روز راهی بیمارستان شوی ! یا رژیم گیاه خواری بگیری و تنها روزی...