-
امروز من
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1385 05:58
..... یکسال و نیم ..واحدی از زمان است. و وقتی از سرگردانی در فضا نجات میابد که به اتفاقی نسبتش دهیم. یکسال و نیم از رفتن. یکسال و نیم از آمدن.. یکسال و نیم از تجربه های جدید... یکسال و نیم از رشد ... یکسال و نیم از دلتنگی... یکسال و نیم از حضور من ..در زندگی و شرایط جدیدم می گذرد. من این واحد زمان را به این شکل از...
-
نوبر سبز عشق
یکشنبه 10 اردیبهشت 1385 06:54
..... باورتون میشه که من چغاله بادوم خوردم؟؟ خودمم باورم نمیشه!! :)) آی چسبید! آی چسبید! :) ........................................ >
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1385 03:48
...... در جاده ای که اولین قدم تا آخر می رود... تو باز هم ؛ویگن؛ را با عشق می خوانی ...و من عطر ادویه ها را به آشپزخانه بر می گردانم.. انگشتر تو به انگشتت می نشیند ... و قلب کوچک طلایی دور گردن من ... و من وارث تمام واژه هایی می شوم که تو از سالها پیش برای عشق سروده ای.. و تو مالک حرفهایی که سالها درون من سرگردان بوده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اردیبهشت 1385 09:27
..... اگر این زندگی است ... پس دیروز ها چه بود؟ ...................................
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اردیبهشت 1385 03:02
...... ..برای درک " بودنم" کافی است.. نفس عمیقی بکشم....نفسم را حبس کنم.. چشمهایم را ببندم و برای یک لحظه ..به اَن چیزها ئی بیاندیشم که وامیداردم باشم...... به لحظه های زیبای زندگی شاید.... خاطره ی اَن چیزها که تجربه کرده ام..و انگیزه ی اَن چیزها که میخواهم تجربه کنم... به تشنگی ها و فرو نشاندن بعدش... به بغضهای گره...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اردیبهشت 1385 07:27
..... بودن دشوار نیست..در ذات زندگی ست.. چون قایقی بدون پارو ..نزدیک ساحل سوار بر امواج آب... -خواهی نخواهی به کناره می رسی... شدن چیز دیگری است.. قایقی که از ساحل دور می شود ..بر خلاف موج.چشم به ساحلی دیگر پارو میزند آنکه کناره ای دیگر می خواهد... ماندن ...اما.. حکایت قایقی که خود ساحل و کناره ی خویش است..هر کجای...
-
خانه ی سبز
چهارشنبه 30 فروردین 1385 05:47
..... در یکی از کوچه های این روزها سبز تورنتو ..خانه ای هست. پاگرد پله هایش را که رد کنی ..عطر گلهای سوسن به پبشوازت می آید و تو وارد خانه میشوی. در اطاقی با دیوارهایی به رنگ خورشید..عطر سمبوسه ی داغ و چای زنجبیل..طعم سیاه دانه های روی نان برنجی یزدی ..و گز اصفهان.. و آن دو... که ۲۹ سال یکدیگر را با عشق زندگی کرده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 فروردین 1385 02:23
...... ...............................................................
-
ماجرای من و عشق
جمعه 25 فروردین 1385 02:19
...... میدانستم می آید. گاهی وقتها لابه لای روزمرگی ها..کار.. یا آنچه اسمش را زندگی گذاشته ایم.. جا می گذاریمش... گاهی وقتها میان روابط و ضوابط.. باید ها و نباید ها... پنهانش میکنیم... گاهی وقتها هم بین زخمها و تجربه ها و ترس ها.. گم میشود... اما.. حضورش همیشگی است حتی اگر انکار پذیر هم باشد.. این روزها سخت دلتنگش...
-
تقاطع جهان های موازی
چهارشنبه 23 فروردین 1385 03:58
....... من دلتنگی هایم را به کلمه تبدیل می کنم تو تنهاییت را می نویسی من یک صفحه سفید دارم برای نقاشی تو یک جعبه ی مداد رنگی من یک پنجره دارم با گلدانهای شمعدانی تو ستاره ای داری درخشان و طلایی من منتظر کسی که بیاید تو می آیی برای کسی که منتظر باشد من بالهایی دارم برای پرواز تو آسمانی داری برای اوج من چشم هایی دارم...
-
جسارت...یقین....پرواز
یکشنبه 20 فروردین 1385 22:22
...... من فکر میکنم هرگز نبوده قلب ِ من اینگونه گرم و سُرخ: احساس میکنم در بدترین دقایق ِ این شام ِ مرگزای چندین هزار چشمهی ِ خورشید در دلم میجوشد از یقین; احساس میکنم در هر کنار و گوشهی ِ این شورهزار ِ یاءس چندین هزار جنگل ِ شاداب ناگهان میروید از زمین. آه ای یقین ِ گمشده، ای ماهیی ِ گریز در برکههای ِ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 فروردین 1385 05:48
..... تنم را بکشم به لبهات میسوزم؟ یا آب میشوم؟ .... بگذار برایت کتاب بخوانم بنشین اینجا کتاب را بگیر توی دستهات ورق بزن دستم را دورت حلقه میکنم از بالای شانه ات کتاب نفس میکشم لای موهایت ورق بزن ... اگر توی گوش ات گفتم دوستت دارم و فرار کردم چی؟ ... از پله های کودکی بالا می آیم تاب میخوری در تنهایی من. عاشقت میشوم....
-
از شگفتی های آزادی
سهشنبه 15 فروردین 1385 06:21
....... میان دندان های دام پای روباه سفید و خون روی برف خون روباه سفید و رد پا بر برف رد روباه سفید که می گریزد با سه پا در آفتاب غروب گرفته در میان دندان خرگوشی که جان نداده هنوز ژاک پره ور .................
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 فروردین 1385 07:42
....... ...............................................
-
در جستجوی زمان از دست رفته اما نه نوشته ی مارسل پروست!
یکشنبه 13 فروردین 1385 08:31
...... آن روز صبح ۱۲ فروردین ماه سال ۱۳۵۹ هوا گرم و آفتابی بود.. انقدر که میتوانستم در بالکن بزرگ آپارتمان خیابان امیرآباد بدون کلاه و کاپشن بازی کنم..از همان اول صبح دل توی دلم نبود.. میدانستم اگر هوا آفتابی و خوب باشد سیزده بدر و باغ عمو به راه است.. ....... فردا صبح اول وقت ساعت هفت صبح به رسم هر سال همه خانه ی...
-
جادوی لحظه ها
جمعه 11 فروردین 1385 08:03
..... اولین ها و آخرین ها .... نقطه هایی درشت و رنگی روی صفحه ی خاطرات ما..آمده اند که بمانند.. حضورشان نقطه های میانی را کوچک و بی رنگ میکند... اولین ها را به ذهن می سپاریم و آخرین ها را به دل. یاد اولین ها را با دیگران تقسیم می کنیم و خاطره ی آخرین ها را برای خودمان نگه می داریم.. اولین روز مدرسه توی دفترچه ی خاطرات...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 فروردین 1385 05:24
..... .................................................... این روزها باز هم غاز های توی کله ام زیاد شده اند!.. ۱- دارم کتابی میخوانم ..از آن کتابهای خانمان برانداز! ۲-دلم هم گرفته..فکر کنم به خاطر بهار است! ۳-..... و اما این عجب پنجره ایست انصافا !!
-
روز امید به زندگی
جمعه 4 فروردین 1385 04:50
..... یکی از بیمارای امروز مردی بود بلند قد و خوش تیپ..با کاپشن و بلوز چهارخونه ی اسپرت و شلوار جین..اومده بود در مورد بیماریهای پروستات و داروهای طبیعی اش بپرسه..کاملا سالم به نظر میرسید..از اونا که روزی یکی دو ساعت پیاده روی میکنن ..خودش می گفت. میگفت غذاهای سالم میخوره و هفته ای دو بار ماهی و هیچ مشکلی هم ار نظر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردین 1385 04:36
...... ........................................................ اول سالی یه آهنگ جلف سوزمانی! گوش کنیم... :) خوش بگذره! :)
-
نوروز تون مبارک..
شنبه 27 اسفند 1384 10:09
........ .... پشت پنجره یه عالمه گل گذاشتم.. برای شماها که میاین عید دیدنی.. عیدی هاتون هم یک فال ؛سهراب؛ که به نیت اسمتون و یادتون براتون گرفتم... دوستتون دارم. سال نو مبارک. ......................................... آرش/تورنتو و من ریشه ی روشنی پوسید و فرو ریخت و صدا در جاده ی بی طرح فضا میرفت از مرزی گذشته بود در...
-
آخرین روزهای یک سال خورشیدی
جمعه 26 اسفند 1384 03:19
...... آخرین روزهای یک سال خورشیدی.. اوایل یک سال چینی است..نزدیک به اواسط یک سال میلادی.. و نمیدانم چه وقت یک سال قمری. آخرین روزهای یک سال خورشیدی.. بهار آنجاست.. زمستان اینجا..و تابستان در جایی دیگر. فقط باید از خورشید پرسید که آخرین روزهای یک سال خورشیدی چه وقت است! برای من ..آخرین روزهای یک سال خورشیدی یعنی در یک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 اسفند 1384 04:56
...... مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات روی میزت راه میدهی؟ می شود وقتی می نویسی دست چپت توی دست من باشد؟ اگر خوابم برد موقع رفتن جا نگذاری مرا روی میز! از دلتنگیت می میرم.. .... عباس معروفی .......................................................
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفند 1384 06:39
همه رفتنی نیستند!! ..... بیماری رفتن بیماری است با علت ناشناخته.علم پزشکی هنوز نتوانسته است توضیحی برای چگونگی ابتلا به این بیماری پیدا کند.عده ای از پزشکان معتقدند این بیماری ریشه ی ژنتیکی دارد و بعضی دیگر میگویند که زمینه های این بیماری در کودکی ایجاد میشود. یکی از علائم تشخیص کودکان مستعد به ابتلا این است که شما می...
-
سایه های روی دیوار
پنجشنبه 18 اسفند 1384 07:50
...... هر روز خورشید که از میانه آسمان میگذرد.. سایه بلند و باریک یک زن روی دیوار روبروی پنجره اطاق یک مرد نمایان میشود ..با آن موهای بلند افشانش که در باد تکان می خورند. و هر روز وقتی خورشید از میانه آسمان میگذرد.. مرد صندلیش را کنار پنجره میگذارد و از آنجا به سایه زن نگاه میکند.سیگاری روشن میکند و نگاهش خیره به حرکت...
-
این روزها
چهارشنبه 17 اسفند 1384 05:05
..... این روزها نوشتنم نمی آید! ..به وبلاگ دوستانم که سر میزنم می بینم گاها آنها هم دچار این بیماری!! بوده اند یا شده اند!.. این روزها نمیخواهم فکرهایم را... تصورهایم را با کسی تقسیم کنم.. دلیلش را میدانم! دلیلش این است که این روزها خودم را زیاد نقد میکنم! و با خودم قرار هایی میگذارم و دلم میخواهد این دادگاه یک دادگاه...
-
چشم براه بهار
جمعه 12 اسفند 1384 06:36
..... ............................................
-
خمسه ی نینایی!
دوشنبه 8 اسفند 1384 21:20
...... درس اول: اگر چیزی بیشتر از سهمت طلب کنی.. همان هم که داشتی از دست می دهی! درس دوم: تجربه در برابر عادت کم می آورد! برای از بین بردن یک عادت احتیاج به یک تحول بنیادی است. درس سوم: از اتفاقهای مضحک کوچکی که باعث میشوند از اشتباهات بزرگ اجتناب کنیم ممنون باشیم! درس چهارم: مهم این نیست که آرزوها برآورده بشوند..مهم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اسفند 1384 06:26
....... پیش از چشمان تو، تاریخی نبود ...... دلبرم! ساعت سازان چه میدانند این تنها چشمان تو اند که وقت را می سازند و طرحِ زمان را می ریزند. * وقتی بر سر قرارمان می آمدم در لندن یا پاریس یا ونیز یا بر کرانه ی کارائیب آن وقت زمان شکل نداشت روزها بی نام بودند و تاریخ اصلاً نبود. تاریخ تنها کاغذی سپید بود که رویش می نگاشتی...
-
از پس سالهای نوری
شنبه 6 اسفند 1384 05:24
....... در آسمان صاف شب .... برق نگاه ستاره ای... پس از بیست و چند هزار سال در چشم من می نشیند.. لبخند می زنم و موج لبخند من... بعد از بیست و چند هزار سال به قلب ستاره ای می رسد.. ستاره ای که امروز نیست... منی که آنروز نخواهم بود... تنها می ماند نگاهی و لبخندی .....................................................
-
پنجره ی رو به دریا .. یا .. ظرف شکسته
جمعه 5 اسفند 1384 06:30
...... .................................................. داشتم فکر میکردم..؛اگر با دیگرانش بود میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟؛ که همون موقع دوستم ازم پرسید.. به چی فکر میکنی؟ .. حالا شما بگین من چطوری به انگلیسی میتونستم بگم به چی فکر میکنم؟؟!! :) همون موقع به نظرم اومد که بگم.. به یه پنجره ی باز رو به دریا..