-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 شهریور 1385 04:34
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 شهریور 1385 07:33
...... خیسی پشت پنجره صدای رعد برگهای زرد روی پیاده رو ژاکت آبی من چراغ های خیابان بعد از ساعت ۶ میگویند پاییز آمده است .. در امنیت دستهای تو اما این فصل دیگری ست ..........................
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 شهریور 1385 06:41
-سلام -سلام آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را بوییده ای؟ ..... در نمایشگاه بین المللی تورنتو...در میان غرفه های بازی و شانس و عروسک؛غرفه ای است برای تخمین سن و وزن! مردی با یک میکروفون؛دستیارش... و مردمی که دور غرفه حلقه زده اند. از ۵ دلار تا ۲۰ دلار در صندوقش می اندازی و می خواهی که او سن یا وزنت را -به انتخاب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 مرداد 1385 19:06
..... انعطاف پذیر باش تا نشکنی خم شو تا قد راست کنی خالی باش تا برای پر شدن جا داشته باشی خراب باش تا مرمت پذیری بی چیز باش تا بدست آوری ...... و به دور از محاسبه ی سود و زیان و خالی از انتظار ستایش و بی ترس از دل آزاری سرزنش حقیقت را پاسدار باش! به مقام توازن رسیده ای به بالا ترین مقام! لائو تسه...
-
پنجره ای رو به دلتنگی
دوشنبه 23 مرداد 1385 06:55
..... تمام عالم از آن شما باد.... ................................. چقدر دلتنگم.. برای بوی خاک آن سرزمینی که مردمانش سخاوتمندانه آب چشمه را به هم تعارف میکنند... چقدر دلتنگم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 مرداد 1385 04:42
...... پرتوی که میتابد از کجاست؟ یکی نگاه کن در کجای کهکشان میسوزد این چراغ ِ ستاره تا ژرفای پنهان ِ ظلمات را به اعتراف بنشاند: انفجار ِ خورشید ِ آخرین به نمایش ِ اعماق ِ غیاب در ابعاد ِ دلهره. □ آن ماه نیست دریچهی تجربه است تا یقین کنی که در فراسوی این جهاز ِ شکستهسُکّان نیز آنچه میشنوی ساز ِ کَجکوک ِ سکوت است....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 مرداد 1385 04:54
.... ما آن خانه ی قدیمی را با خانه ای با دیوارهای نارنجی و پنجره هایی بزرگ عوض کردیم..حالا از آدمهای غریبه ی توی خیابان بیست و یک طبقه دورتریم... و به ابرهای آسمان بیست و یک طبقه نزدیک تر... خیسی باران را زودتر حس میکنیم.. و انگار اتفاقات و حوادث آن پایین را دیر تر .. این روزها .. زیاد کار میکنم. زیاد هم فکر میکنم....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 مرداد 1385 06:39
....... ای مهربانتر از برگ در بوسههای باران بیداری ستاره، در چشم جویباران آئینهء نگاهت؛ پیوند صبح و ساحل لبخندِ گاه گاهت؛ صبح ِ ستاره باران بازآ که در هوایت، خاموشیِ جنونم فریادها بر انگیخت از سنگ ِ کوهساران ای جویبار ِ جاری ! زین سایه برگ مگریز کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران گفتی : "به روزگاری مهری نشسته!"...
-
به یاد آن روزها
دوشنبه 2 مرداد 1385 07:33
..... گاو ما ما می کرد .. گوسفند بع بع می کرد … سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی … شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل...
-
شبانه
جمعه 30 تیر 1385 06:56
..... این روزها.. بهانه گیر ام.. چون کار کردن بیشتر از ده ساعت در روز خسته ام میکند.. عجول ام.. تنبل ام... کله ام شلوغ است! و نمیتوانم برای دل خودم چیز بنویسم.. برای دل خودم فکر کنم.. غر میزنم که چرا وقت ندارم.. غر میزنم که چرا فلان فستیوال خیابانی را ندیدم..و به هرکاری میگویم نمی شود... این روزها.. صبوری.. بیشتر از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 تیر 1385 08:05
...... بیرون آدمهایی که می آیند و می روند ترن ها انوبوسها شرکت ها بانکها بار ها رستورانها بیمارستان ها اطاقک های تلفن پر و خالی می شوند چراغ خانه ها روشن و خاموش میشود شب ..روز و روز ..شب میشود بیرون آدمهایی که فقط زنده اند آدمهایی که زندگی را می زیند آدمهایی که زیستن را می آموزند؛ آدمهایی که به چرا مرگ خود آگاهانند*...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 تیر 1385 08:41
..... یک پنجره ی سبز.. رو به یک جنگل افرا یک پنجره..سفید..در سپیده ی صبح رو به یک رودخانه پنجره ای صورتی ..رو به نوازنده ی دوره گرد در یک خیابان پنجره ای زرد و نارنجی.. در غروب یک دریا یک پنجره ی آبی.. آبی و سورمه ای و ته رنگ بنفش.. رو به چراغهای خاموش - روشن عصرهای یک خیابان پنجره ای سرخ.. رو به پاییز جاده ای...
-
یک توضیح بدون پنجره
چهارشنبه 14 تیر 1385 06:44
............. نمیدانید چقدر دوست دارم بیشتر راجع به ویپاسانا حرف بزنم.. اما کار ساده ای نیست.. نمیخواهم احیانا با کلمات نادرست اطلاعات را نادرست منتقل کنم.. کتابی هست به اسم ؛ویپاسانا .هنر زندگی کردن؛ از انتشارات مثلث. اگر خواستید بیشتر بدانید این کتاب مرجع خوبی است.. به همین بسنده میکنم که بگویم.. ویژگیهای زیادی در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 تیر 1385 06:14
..... تعادل ذهن عبارتی ست که از سالها پیش از دوره های مراقبه ی ویپاسانا برایم به یادگار باقی مانده. تعادل ذهن داشتن یعنی بتوانی در هر شرایطی..خوب یا بد.. عکس العملی یکسان و متعادل داشته باشی. و این یکسان بودن یعنی بدانی و به یقین بدانی که هر آنچه خوب یا بد است.. موقتی ست ..آمده است که برود و برای دل بستن نیست.هر چه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 تیر 1385 18:09
..... وقتی این همه اشتباهات جدید وجود دارد که میتوان مرتکب شد.. چرا باید همان قدیمی ها را تکرار کرد؟ برتراند راسل ..................................
-
کمی بی ربط!!
دوشنبه 29 خرداد 1385 02:03
....... وبلاگ جایی ست میان آسمان و زمین! محلی امن برای تبادل اطلاعات و افکار..عقاید و احساسات.. چرا امن؟ چون در این فضای مجازی که همه چیز هم مجازی می نمایاند.. نا امنی زندگی واقعی وجود ندارد! این واقعیتی ست که دنیای واقعی ما دیگر جای امنی نیست! ..نخواستیم که باشد! نیازها ..عقاید و احساساتمان را لا به لای قضاوتها...
-
به قلبهایی که برای دوست داشتن می تپند
جمعه 26 خرداد 1385 05:56
..... در جعبه هایی مقوایی عطر بهار و باران ... در پاکت های کاغذی رنگ سبز زندگی .... و تلالوی کهربایی عشق در آیینه ی چشمان تو ......... آیتی بهتر از این می خواهید؟ ..........................
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 خرداد 1385 04:35
...... آنروزها با ممکن است و چیزی از دست نمی دهم .. تجربه ها را می خریدیم.. و با کاشکی و دفعه ی بعد .. تحمل پذیرشان می کردیم.. جبران می کنم ها را بی قید ادا می کردیم.. و بهای آنچه از ما جدا میشد و جایی جا میماند را از حساب که میداند فردا چه می شود و تجربه میکنم تا یاد بگیرم می دادیم.. امروز اما ... هر چه داریم باید...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 خرداد 1385 08:11
..... و ترانه هایی که بار دیگر خاطره میشوند..اینبار برای من و تو و ما سایبونی از ترانه برای خواب ابریشم میسازیم... و تو آن کوه بلند سر تا پا غرور میشوی.. و من ماه پیشونی توی قصه .... و ما که نمیدانیم خوابیم یا بیدار ... بی پروا به مرز قصه های کهنه می تازیم .. و تمام آن شعرها به رنگ چشمهای تو میشوند.. بهترین رنگی که...
-
هدیه ی تولد
شنبه 13 خرداد 1385 04:04
..... مرا به مادر بزرگم سپرده اند و رفته اند..می پرسم کی بر می گردند؟ جواب می شنوم : رفته اند برای تو بستنی بخرند. زود بر می گردند. صدای زنگ در .. و بعد پدر و مادرم و یک دوچرخه ی زرد رنگ کوچک..که رویش با رنگ قرمز نوشته شده : bobo با دو چرخ کوچک کمکی کنار چرخ عقب.. یک بوق پلاستیکی سفید روی دسته ی سمت راست و زنگ فلزی...
-
راز ۳۰ می
دوشنبه 8 خرداد 1385 18:38
...... ................................ اینو گوش کنین .بلکه حواستون به کیفیت پرت شه! نه کمیت !!! و نپرسین حالا چند ساله و این حرفا!!! :))) دوستتون دارم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 خرداد 1385 17:44
..... آنگاه که سیبی را دندان می زنید در قلب خود به او بگویید: ؛ دانه های تو در درون من زندگی خواهند کرد.. و فردا شکوفه هایت در قلب من باز خواهند شد... و رایحه ات در نفس من خواهد پیچید... و در کنار هم فصول را به شادمانی خواهیم گذراند. ؛ جبران خلیل جبران ......................................................
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 خرداد 1385 04:49
..... اگر این شور و شوق تمام شود چه؟ اگر این جاده ی زیبا..آزاد و پر پیچ و خم و سر سبز .....به یک اتوبان با عوارضی! مستقیم و یک طرفه تبدیل شود چه؟ اگر بر هر آنچه که امروز نو است و جدید..و چون هدیه هایی که از جعبه های رنگی بیرون می آیند و ما آنها را با سلیقه روی طاقچه ای می چینیم..غبار و خاک نشست..چه؟ امروز ؛حضور؛ی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 اردیبهشت 1385 06:07
..... سرت را روی قلبم بگذار و بشنو..... .........................
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 اردیبهشت 1385 05:45
این یک پنجره نیست! ..... تنهایی و غم.. حس جدا افتادگی و دلتنگی.. به گذشته نزدیکتر از آینده بودن... یادآوری خاطره ها و جستجوی آنچه از ما جا مانده در آن روزهای رفته... حس عشق های پنهانی ـ توهمی از آن دست که پشت عکسی ..نگاهی ..خطی و صدایی کسی است که باید باشد... و بعد مزه مزه کردن طعم گس تعلیق.. بی تعلقی! اینها ..آنروزها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 اردیبهشت 1385 07:35
..... امروز ۲۴ اردیبهشت است.. و من یکی از هدیه های تولدش را اینجا گذاشتم.. :)) ....................... تولدش خیلی مبارک
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 اردیبهشت 1385 04:20
..... مراسم فارغ التحصیلی هم تمام شد. نمیدانم اگر بگویم محصول حاصل شد درست گفته ام یا نه؟! گر چه نمی توان منکر شد که محصولی حاصل شده ! اما در اینکه این ختم غائله باشد شک دارم!!! خواندن چند کتاب بیشتر.....یک کاغذ قاب گرفته شده ...و چند عکس یادگاری..نمیتواند همه باشد.. قسمتی چرا ..اما همه نه! پس اینطور می گویم قسمتی از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1385 04:47
..... شعرهایی همه خواندنی ...همه زیبا در د فتر جلد آبی دفتر جلد سیاه دخترک بود که می خواند.. نه فقط خط ها را که شاید .. آنچه نانوشته بود در میان خط ها... دفتر جلد آبی دفتر جلد سیاه دخترک بود که می گریست.. نه فقط برای خاطره ها که شاید.. برای آنچه پنهان بود پشت خاطره ها... دفتر جلد آبی دفتر جلد سیاه دخترک بود که قلبش می...
-
نامه ای از تو...
سهشنبه 19 اردیبهشت 1385 04:11
...... از هر طرف میخوای بچرخی یا پایی زیر پات میمونه یا دستی زیر دستت ، ترجیح میدهی جم نخوری فقط میتونی امیدوار باشی سر پیچ نفر بغل دستی دستش به جایی بند باشه .تو این گیر و دار بوی نان های سنگک بخار کرده توی کیسه مستت میکنه ولی ادب ایجاب میکنه خودتو به اون راه بزنی.....، بالاخره میرسه به ایستگاه و از لای هزار تا چشم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 اردیبهشت 1385 07:52
..... من فردای خودمون که میشه امروز شما..فارغ التحصیل میشما!! :) .......................................