مرز رویا و بیداری...

.....


از پله های یک خانه بزرگ بالا میروم.دیوارهای خانه سفید است و نرده هایش زرد.بوی کلوچه تازه پخته شده میاید.در اطاقهای طبقه دوم میگردم.اطاقهایی بزرگ با پرده های کشیده سرمه ای رنگ و پنجره های رو به حیاط.پنجره ی یکی از اطاقها باز است و بوی گلهای نسترن با بوی کلوچه ی صبحانه فضای اطاق را پر کرده است.
زنگ در به صدا در میاید..سریع از پله ها پایین میایم. از کنار آشپزخانه که رد میشوم یادم میاید باید صبحانه ای برای تو درست کنم.نان تازه نداریم.میز صبحانه آماده نیست.گاز را روشن میکنم تا چای دیشب گرم شود.نانهای یخ زده را گرم میکنم که تو وارد آشپز خانه میشوی..با پایت صندلی را جلو میکشی و رویش مینشینی به ساعتت نگاه میکنی و میگویی : نان لازم نیست چای میخورم. من دو فنجان چای میریزم مربا و  بیسکویت برایت میگذارم و روبرویت مینشینم....که میشنوم کسی مرا صدا میزند.از آشپزخانه بیرون میایم.روبروی در اطاق حیاط بزرگی می بینم ..باز می شنوم کسی مرا صدا میزند.به سمت حیاط سریعتر گام بر میدارم پایم به لبه ی فرش گیر میکند و سکندری میخورم اما توجهی نمیکنم..به حیاط که میرسم تو را میبینم که در میان گلهای وسط باغچه ایستاده ای و میگویی: آدم باید اینجا صبحانه بخورد و بعد تا ظهر روی چمنها دراز بکشد و ...   و من به حرفهای تو میخندم....که فنجان چای در دستم میلرزد و کمی چای روی پیراهنم میریزد.تو چایت را خورده ای.بلند میشوی و میگویی: شب مثل همیشه بر میگردم.کاری داشتی تلفن کن و صورت مرا میبوسی...که یک دفعه من دست ترا میگیرم و به سمت حیاط بزرگ بیرون خانه میدوم ترا هم با خودم میکشم.تو میخندی و در میان صدای خنده ات جملاتی میشنوم که در خنده ات گم میشوند.به سمت باغچه میدوم و خودم را روی چمنها پرت میکنم و تو مرا در آغوش میکشی ...نگاهت میکنم..
این تو هستی اما صورتت شبیه تو نیست.....  باز محکم تر در آغوشت فشارم میدهی و من لبخند میزنم .. که صدای باز شدن در و بعد صدای واکس زدن کفشهایت را میشنوم..و میگویی: یادت نرود کاری داشتی تلفن کن... از لای در به تو نگاه میکنم...صورتت شبیه توست اما این تو نیستی..این تو نیستی. 

..............................................