......



آن موقع ها نزدیک عید خودمان که میشد شور و شوق خرید و مهمانی و چیزهای نو بود..
اما از یکی دو روز مانده به روز اول سال نو نمیدانم چرا دلم میگرفت.
به لحظه ی تحویل سال که می رسیدیم دیگر همش بغض بود و اگر هم کسی نمی دید اشک!
خدا میداند چرا!

مثل سال پیش
ما باز هم درخت کاج داریم .
درخت کاج ما این بار درخت بزرگ زیبایی ست..
با برف سفید روی برگهایش و توپ های طلایی و زرشکی براق .. و عروسک های کوچک..در نور چراغهای ریز رنگی.
و زیر درخت بسته های بزرگ و کوچک هدیه های هنوز باز نشده .. 

مثل سال پیش
باز هم بین من و بابا نوئل رازی ست که به هیچ کس نمی گوییم.
و امسال ما مهمان داریم و مهمانی میرویم.. نه مثل سال پیش.

 و خدا میداند چرا
که مثل آن سالها
هر چه به روز سال نو نزدیک تر میشویم
من غمگین تر میشوم.

حس عجیبی ست این حس ؛نو  شدن؛ انگار!
شایدم این هراس تکرار ؛کهنه گی؛هاست... که می ترساند.


...............................