نوروز تون مبارک..

........


....
پشت پنجره یه عالمه گل گذاشتم.. برای شماها که میاین عید دیدنی..
عیدی هاتون هم یک فال ؛سهراب؛ که به نیت اسمتون و یادتون براتون گرفتم...
دوستتون دارم.
سال نو مبارک.
.........................................

آرش/تورنتو و من
ریشه ی روشنی پوسید و فرو ریخت
و صدا در جاده ی بی طرح فضا میرفت
از مرزی گذشته بود
در پی مرز گمشده میگشت
کوهی سنگین نگاهش را برید
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت: پناهم بده تنها مرز آشنا! پناهم بده!
و کوه از خوابی سنگین پر بود
خوابش طرحی رها شده داشت
صدا زمزمه ی بیگانگی را بویید
برگشت
قضا را از خود گذر داد و در کرانه ی نادیدنی شب بر زمین افتاد
کوه از خوابی سنگین پر بود
دیری گذشت
خوابش بخار شد
طنین گمشده ای به رگهایش وزید: پناهم بده تنها مرز آشنا! پناهم بده!
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت
خواب خطا کارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد.
انتظاری نوسان داشت..
نگاهی در راه مانده بود..
و صدایی در تنهایی می گریست...

آرش/وهم ژرف
نوری به زمین فرود آمد:
 دو جا پا بر شنهای بیابان دیدم
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جا پا دیده می شد
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
ناگهان جا پا ها به راه افتادند
روشنی همراهشان می خزید
جا پا ها گم شدند
خود را از روبرو تماشا کردم
گودالی از مرگ پر شده بود
و من در مرده خود به راه افتادم
صدای پایم را از راه دوری می شنیدم
 شاید از بیابانی می گذشتم
انتظاری گمشده با من بود
 ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد
 و من در اضطرابی زنده شدم
 دو جا پا هستی ام را پر کرد
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جا پا دیده می شد...
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود...

آبراکساز

میان لحظه و خاک ساقه گرانبار هراسی نیست
 همراه ! ما  به ابدیت گلها پیوسته ایم ..
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار :
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست
نه در این خاک رس ..نشانه ی ترس
 و نه بر لاجورد بالا.. نقش شگفت
در صدای پرنده فرو شو!
 اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند
 در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد..
 و فراتر
میان خوشه و خورشید
 نهیب داس از هم درید.
میان لبخند و لب
 خنجر زمان در هم شکست.


امید
 
ای کرانه ما ! خنده گلی در خواب دست پارو زن ما را بسته است.
در پی صبحی بی خورشیدیم.. با هجوم گل ها چه کنیم ؟
جویای شبانه ی نابیم.. با شبیخون روزن ها چه کنیم؟
 آن سوی باغ دست ما به میوه بالا نرسید
 وزیدیم... و دریچه به آیینه گشود
 به درون شدیم... و شبستان ما را نشناخت
به خاک افتادیم... و چهره ؛ما؛ نقش ؛او؛ به زمین نهاد
 تاریکی محراب آکنده  ی ماست
سقف از ما لبریز... دیوار از ما.... ایوان از ما
از لبخند تا سردی سنگ:  خاموشی غم
 از کودکی ما.. تا این نسیم :  شکوفه - باران فریب
برگردیم.. که میان ما و گلبرگ گرداب شکفتن است.
موج برون به صخره ی ما نمی رسد..
ما جدا افتاده ایم ..و ستاره ی همدردی از شب هستی سر می زند ..
ما می رویم.. و آیا در پی ما یادی از درها خواهد گذشت؟
ما می گذریم.. و آیا غمی بر جای ما در سایه ها خواهد نشست ؟
 برویم از سایه ی نی.. شاید جایی.. ساقه ی آخرین گل برتر را در سبد ما افکند.

پیمان
 صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
لباس لحظه ها پاک است
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف ...نخ های تماشا.. چکه های وقت
طراوت روی آجرهاست.. روی استخوان روز
چه می خواهیم ؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه فکر است
سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند
ترا در قریه های دور.. مرغانی به هم تبریک می گویند
چرا مردم نمی دانند
 که لادن اتفاقی نیست!
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب های شط دیروز است ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟

رضا
در هوای دوگانگی.. تازگی چهره ها پژمرد
 بیایید از سایه-روشن برویم
بر لب شبنم بایستیم ...در برگ فرود آییم
 و اگر جا پایی دیدیم مسافر کهن را از پی برویم
برگردیم و نهراسیم.. درایوان آن روزگاران نوشابه ی جادو سر کشیم
شب بوی ترانه ببوییم ...چهره ی خود گم کنیم
از روزن آن سوها بنگریم.. در به نوازش خطر بگشاییم
 خود روی دلهره پرپر کنیم
 نیاویزیم... نه به بند گریز.. نه به دامان پناه
نشتابیم... نه به سوی روشن نزدیک... نه به سمت مبهم دور
عطش را بنشانیم.. پس به چشمه رویم
دم صبح دشمن را بشناسیم ..و به خورشید اشاره کنیم
 ماندیم در برابر هیچ.. خم شدیم در برابر هیچ... پس نماز مادر را نشکنیم ..
برخیزیم و دعا کنیم
لب ما شیار عطر خاموشی باد!
نزدیک ما شب بی دردی است.. دوری کنیم
 کنار ما ریشه بی شوری است... برکنیم
 و نلرزیم... پا در لجن نهیم مرداب را به تپش درآییم
آتش را بشویم.. نی زار همهمه را خاکستر کنیم
قطره را بشویم... دریا را نوسان آییم
و این نسیم بوزیم... و جاودان بوزیم
 و این خزنده.. خم شویم و بینا خم شویم!
و این گودال.. فرود آییم و بی پروا فرود آییم!
بر خود خیمه زنیم... سایبان آرامش ما ماییم!
ما وزش صخره ایم... ما صخره ی وزنده ایم
ما شب گامیم ...ما گام شبانه ایم
پروازیم... و چشم به راه پرنده ایم!
 تراوش آبیم... و در انتظار سبوییم !
 در میوه چینی بی گاه... رویا را نارس چیدند.. و تردید از رسیدگی پوسید
 بیایید از شوره زار خوب و بد برویم
چون جویبار آیینه روان باشیم... به درخت درخت را پاسخ دهیم!
و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم... هر لحظه رها سازیم..
برویم... برویم و بیکرانی را زمزمه کنیم.

ریحون بنفش
 دریچه ی باز قفس بر تازگی باغ ها سرانگیز است..
اما.. بال از جنبش رسته است
وسوسه ی چمن ها بیهوده است..
میان پرنده و پرواز فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره ی بینایی است :
ساقه به بالا می رود.... میوه فرو می افتد... دگرگونی غمناک است!
 نور آلودگی است... نوسان آلودگی است... رفتن آلودگی
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است!
چشمانش پرتو میوه ها را می راند..
 سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است
 سرشاری اش قفس را می لرزاند
نسیم هوا را می شکند : دریچه قفس بی تاب است!

زیستن
 اینجاست... آیید... پنجره بگشایید.. ای من و دگر من ها : صد پرتو من در آب!
مهتاب.. تابنده نگر.. بر لرزش برگ..   اندیشه ی من.. جاده ی مرگ .
 آنجا نیلوفرهاست... به بهشت.. به خدا درهاست!
 اینجا ایوان.. خاموشی هوش ...پرواز روان ..
 در باغ زمان تنها نشدیم.. ای سنگ و نگاه.. ای وهم و درخت.. آیا نشدیم ؟
من صخره - من ام... تو شاخه - تویی!
این بام گلی.. آری ! این بام گلی.. خاک است و من و پندار
 و چه بود این لکه ی رنگ.. این دود سبک ؟ پروانه گذشت ؟
 افسانه دمید ؟
نی! این لکه رنگ.. این دود سبک.. پروانه نبود! من بودم و تو...... افسانه نبود! .. ما بود و شما ..

سایه
در نهفته ترین باغ ها ..دستم میوه چید
 و اینک شاخه نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن!
 بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست... عطش آشنایی است.
درخشش میوه درخشان تر!
 وسوسه ی چیدن در فراموشی دستم پوسید ..
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند ..
پنهان ترین سنگ
سایه اش رابه پایم ریخت...
و من.. شاخه ی نزدیک!
 از آب گذشتم... از سایه به در رفتم ..
رفتم... غرورم را بر ستیغ عقاب شکستم ..
 و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام ..
 خم شو.. شاخه نزدیک! 

سیاوش/تنبور مست
نه تو می پایی و نه کوه ...میوه این باغ : اندوه اندوه!
 گو بترواد غم.. تشنه سبویی تو... افتد گل بویی تو
این پیچک شوق.. آبش ده !سیرابش کن! آن کودک ترس... قصه بخوان! خوابش کن!
 این لاله هوش... از ساقه بچین! پرپر شد.. بشود !چشم خدا تر شد.. بشود!
 و خدا از تو نه بالاتر ...تنهاتر تنهاتر!
 بالاها.. پستی ها.. یکسان بین ! پیدا نه.. پنهان بین!
بالی نیست.. آیت پروازی هست! کس نیست.. رشته آوازی هست..
 پژواکی ..رویایی.. پر زد رفت. شلپویی : رازی بود ..در زد رفت.
 اندیشه : کاهی بود در آخور ما کردند...... تنهایی : آبشخور ما کردند!
 این آب روان.. ما ساده تریم.    این سایه.. افتاده تریم !
 نه تو می پایی و نه من... دیده تر بگشا... مرگ آمد ..در بگشا. 
 

علی
گوش کن... دورترین مرغ جهان می خواند .
شب سلیس است.. و یکدست.. و باز
 شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه ی فصل ‚ ماه را می شنوند.
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم..
گوش کن ! جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را..
چشم تو زینت تاریکی نیست !
پلکها را بتکان... کفش به پا کن و بیا !
و بیا ..تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد..
و زمان.. روی کلوخی بنشیند با تو ..
 و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند..
پارسایی است در آن جا... که تو را خواهد گفت : 
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است .

قوقولی قوقو
ای درخور اوج ! آواز تو در کوه سحر.. و گیاهی به نماز
 غم ها را گل کردم.. پل زدم از خود تا صخره ی دوست.
من هستم ..و سفالینه تاریکی.. و تراویدن راز ازلی
سر بر سنگ.. و هوایی که خنک.. و چناری که به فکر ..و روانی که پر از ریزش دوست.
 خوابم چه سبک.. ابر نیایش چه بلند ...و چه زیبا بوته زیست... و چه تنها من!
تنها من.. و سرانگشتم در چشمه ی یاد.. و کبوترها لب آب .
هم خنده ی موج.. هم تن زنبوری بر سبزه ی مرگ .. و شکوهی در پنجه ی باد.
 من از تو پرم.. ای روزنه ی باغ هم آهنگی کاج و من و ترس!
هنگام من است ...ای در به فراز.. ای جاده به نیلوفر خاموش پیام!

گزیده های آرش و آیدا
 درسرای ما زمزمه ای... درکوچه ی ما آوازی نیست!
شب.. گلدان پنجره ما را ربوده است
پرده ی ما.. دروحشت نوسان خشکیده است!
اینجا.. ای همه ی لب ها ! لبخندی ابهام جان را پهنا می دهد .
پرتو فانوس ما.. در نیمه ی راه.. میان ما و شب هستی مرده است .
 ستون های مهتابی ما را.. پیچک اندیشه فرو بلعیده است.
 اینجا ..نقش گلیمی .....و آنجا نرده ای.. ما را از آستانه ی ما بدر برده است .
ای همه هوشیاران!  بر چه باغی در نگشودیم که عطر فریبی به تالار نهفته ما نریخت ؟
 ای همه کودکی ها! بر چه سبزه ای ندویدیم که شبنم اندوهی برما نفشاند؟
غبار آلوده ی راهی از فسانه به خورشیدیم.
ای همه خستگان.. در کجا شهپر ما از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره ی زهره از چاه افق برآمد .
 کنار نرده  ی مهتابی ما.. کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید.
 در چه دیاری آیا اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید ؟
ای همه سیماها ! در خورشیدی دیگر... خورشیدی دیگر .

گیتار و شعر
من دراین تاریکی
فکر یک بره ی روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد!
من دراین تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
 زیر بارانی می بینم
 که دعاهای نخستین بشر را تر کرد
من در این تاریکی
 درگشودم به چمنهای قدیم
به طلایی هایی که به دیوار اساطیر تماشا کردیم
من در این تاریکی
ریشه ها را دیدم
و برای بته ی نورس مرگ.. آب را معنی کردم.

مریم/ ما مهر
 آنی بود.. درها وا شده بود
 برگی نه.. شاخی نه... باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش... این خاموش.. آن خاموش... خاموشی گویا شده بود !
آن پهنه چه بود :   با میشی.. گرگی همپا شده بود!
نقش صدا کم رنگ ..نقش ندا کم رنگ ...پرده مگر تا شده بود ؟
 من رفته.. او رفته ...ما بی ما شده بود!
 زیبایی تنها شده بود
 هر رودی دریا
هر بودی ..بودا شده بود .

مهسا
چه گذشت ؟
زنبوری پر زد.
 -در پهنه ی..؟ 
 -..وهم ! ..این سو.. آن سو.. جویای گلی
 -جویای گلی.. آری! بی ساقه گلی.. در پهنه ی خواب نوشابه ی آن...؟
-..اندوه.. اندوه!  نگاه : بیداری چشم... بی برگی است.
-نی.. سبدی می کن... سفری در باغ
-باز آمده ام بسیار ...و ره آوردم :  تیناب تهی!
-سفری دیگر... ای دوست.. و به باغی دیگر.
-بدرود !
- بدرود.. و به همراهت نیروی هراس.

می گون
سایه شدم و صدا کردم..
 کو مرز پریدن ها.. دیدن ها ؟     کو اوج نه من ..دره ی او ؟
و ندا آمد : لب بسته بپو!
مرغی رفت.. تنها بود..    پر شد.. جام شگفت
 و ندا آمد : بر تو گوارا باد!  تنهایی تنها باد !
 دستم در کوه سحر.. او می چید  او می چید ..
 و ندا آمد ..و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا ..در هر گام دنیایی. تنهاتر زیباتر !
 و ندا آمد : بالاتر بالاتر !
آوازی از ره دور :‌ جنگل ها می خوانند ؟
 و ندا آمد : خلوت ها می آیند.
 وشیاری ز هراس .
 و ندا آمد : یادی بود.. پیدا شد.   پهنه ..چه زیبا شد!
 او آمد.. پرده ز هم وا باید...    درها هم....       و ندا آمد : پرها هم !

.................................................

روز نو.. نوروز نیست..!
آغاز عشق و زندگیست....