......


هر کسی جعبه هایی داره که توش قسمتی از خودش رو زندونی میکنه ..درش و می بنده و میذاره یه جای امن. بعد پیش میاد که ..یه رنگ ..یه بو...شایدم یه تصویر ..یه صدا..یه نگاه ..یه کلمه...برای لحظه ای در یکی از اون جعبه ها رو باز میکنه ..اون وقت برای همون یه لحظه انگار زمان متوقف میشه...
.....
بعد تو سراغ گلهای شاه پسند گلدونهای حیاط خونه ی مادربزرگت و می گیری..با پیچکی که روی دیوار قد کشیده تا آسمون خدا.... یا اینکه می بینی داری توی تاریکی غروب توی اون کوچه بن بست.. هفت سنگ بازی میکنی...بوی گلهای یاس..میبردت کنار جانماز عزیز..و طعم مربای هویجش رو همون جا مزه مزه میکنی... صدای قاشق توی ظرف لعابی یعنی..قاشق زنی چارشنبه سوری خیابون سلسبیل و خنکای نسیم شب میبردت زیر پشه بند رو پشت بوم...
با صدای ترمز ترن مترو..سر از قطار تهران گرگان در میاری و جنگلهای ۳۰۰۰ ..یا صدای بوق ماشینی که اومده دنبال همکارت ..میبردت دم کلاس زبان سیمین و بوق لندرور رو میشنوی و قلبت شروع به تاپ تاپ میکنه که نکنه بابا اونی که اون ور خیابون وایساده رو ..دیده باشدش! ...گلهای کنار خونه های ویلایی خیابون st.clair میشن گلهای ویلاهای دریا کنار...

در بعضی از این جعبه ها با صدا ی سه تار باز میشن..
با نگاه منتظر پشت پنجره و درخت گیلاس حیاط خیابون خواجه عبداله...

توی بعضی از جعبه فقط پر از اسمه...
توی بعضیهاش یه خونه رو جا دادی..مثل جعبه ی خونه ی خیابون جلال آل احمد..با تمام چیزا و آدمای توش..
یه جعبه دارم که توش فقط یه آشپزخونه است..آشپزخونه ی سفید شراره...
توی بعضی هاشون پر از ترسه...پر از گریه است...
بعضی هاشون ام حتی از خودت قایم میکنی...
بعضی هاشون رو دوست داری هی باز کنی هی باز کنی...و اصلا نبندی...

از میون این جعبه های باز و بسته ..بلند میشم...به آینه ی روبروم نگاه میکنم..زمان وجود نداره...زمان توی این جعبه ها متوقف شده..و من همونم..همون که هنوز با سرعت داره دور حوض میدوه..
.........
................
..................
 مادرم برام چند تا عکس جدید فرستاده..از ۷۶ امین تولد مادربزرگم..به عکس مادر بزرگم خیره میشم...چقدر پیر شده...چقدر پیر شده...
خدای من چقدر پیر شده...
یه دفعه چرخ زمان شروع میکنه به چرخیدن..اون قدر با سرعت..اون قدر با سرعت...که وزن زمان رو میتونم حس کنم.خودم و توی آینه ی چهره ی مادر بزرگم میبینم..اون چشمهای فرورفته ی آبی..موها و پوست سفیدش....و خطها..
وفکر میکنم مادر بزرگم ...توی تنهایی خودش ..توی اون خونه ی قدیمی ..چقدر جعبه داره..و چه روزها و شبهایی که سراغ جعبه هاش میره...و زمان رو متوقف میکنه... بعد به چهره اش توی آینه نگاه میکنه و میبینه همونه...همون که هنوز با سرعت داره دور حوض میدوه.

...................................