من و آرزوهای کودکی

.....




دلم لک زده است برای بازی توی کوچه .. سر زانو ها و آرنج های زخمی.. شلوار های خاکی و موهای خیس از عرق چسبیده به پیشانی.. 
دلم لک زده است برای یار کشی ..من من  تو تو ..  و من که بدوم پشت پسرک لاغری بایستم که میدانم الان مرا میکشد ..
و بازی شروع میشود ..
هفت سنگ و وسطی..  استپ هوایی و دست رشته..  
بلند قدترین مان به زحمت چهارده ساله است و کوچکترین شاید شش هفت ساله ..که نخودیِ بازی میخوانیمش.
توپ بین دستهای ما میچرخد.. 
و با آن.. تپش های قلب هایمان  و عشق های دوران کودکی.. نگاه هایی که در وقت بازی دیگر از هم نمی دزدیمشان..  و صمیمیت ها و رفاقت هایمان..با صدای خنده ها و شلوغ بازی ها و جر زدن ها ٬ در سایه - آفتاب عصر یک روز تابستانی در حجم خالی مکعب مستطیل شکل کوچه ای بن بست پراکنده می شوند... 
توپ بین دستهای ما میچرخد ..
و با آن لحظاتِ بی واسطه شاد بودن .. بی چرا دوست داشتن .. و بی دغدغه فراموش کردن.. در حجم بی شکل ذهن ما زندانی می شوند..
 
توپ بین دستهای ما می چرخد ..
مریم  به من پاس میدهد...  و دادمیزند.. بگو ! زود باش ! آرزو کن.. آرزو کن!   و  من ..من .. توپ را توی بغلم می فشرم .. و فکرم کار نمیکند..  آرزو کنم؟! آرزو کنم؟!...   توپ را بی هدف به طرف بچه ها پرت میکنم و بلند داد میزنم.. 
من آرزویی ندااااارررررررم......
و بعد یک صدا با بچه ها که برای نفر بعد میخوانند٬ می خوانم: .. آرزو کن! آرزو کن!   

........................................


 فکر میکنم آرزو ی همیشه ماندن عزیزی چه آرزویی ست؟.. وقتی میدانم که قرار مدار های زندگی بر رفتن استوار است؟ یا آرزوی همیشه سالم بودن.. همیشه؟ میشود آیا؟
 آرزوی رسیدن به چیزهایی که برایشان یا تلاشی نمیکنم یا نمیتوانم اصلا تلاشی بکنم؟!
آرزوی داشتن چیزی؟.. وقتی به از دست دادنش فکر میکنی؟!!.. 
یا آرزوی بودن چیزی وقتی که نیست؟.. و نبودن چیزی وقتی که هست؟! 

آرزوها ی امروزی ؟..نقدی بر برتری علم بر ثروت؟
امروز اینجا.. فردا با یک بلیط هواپیما هر جا که بخواهی..  
امروز با این قیافه.. فردا بینی و چشم و لب و گونه ای دیگر!!
امروز چاق و بد هیکل ..فردا با یک عمل جراحی سه هزار دلاری با مایو ی دو تکه حمام آفتاب می گیری در سواحل دریای کارائیب! 
می بینی؟همه ٬خواسته های چند هزار دلار ی ست!

آرزوی برگرداندن زمان به عقب؟؟  مگر در رویاهای کوانتمی ام بشود!!
آرزوی صلح جهانی و برابری و آزادی؟ ...  آخر دنیاست آن موقع به گمانم! و یک آرزو کار به جایی نمی برد..
پس میماند یک چیز..
آرزوی ...  بی آرزویی شاید!
که آسمان همه جا به همین رنگ است.. 
و جهان بر مدار صفر درجه میگردد... 

.............................
مریم جانم ببخش که من حتی لا به لای آرزو هایم هم گیج میخورم! :) 

بعد نوشت:  تازه یادم افتاد باید منم بقیه رو بیارم تو بازی..  خب!  اممم!  آهان!  نقطه!! ( بالاخره یه نقطه هم حتما آرزو هایی داره دیگه!).. ستاره دور شاعر ... گوفی که تازه پیداش شده.. اطاق آبی ی مسافر...و تورنتو و من سیتی زن کانادا  و تائو هم بد نیست از بین این همه درگیری های فلسفی اش یکی دوتاش و بگه ما هم بدونیم!