......
سالهای دور.. وقتی من دختر بچه ای بودم.. کوچه ی بن بست مجاور خانه ی مادربزرگم برای من ابتدای دنیا بود.... انتهای دنیا بود.... و اصلاً همه ی دنیا بود.....
از سر کوچه به سمت آن در سرمه ای رنگ انتهای کوچه که می دویدم.. کوچه انگار کش میامد انگار با من می دوید و از من دورتر و دورتر می شد..... انگار تمام نمیشد....
..............
.... اما امروز که به آن کوچه نگاه می کنم به دنیای کوچک کودکی ام لبخند تلخی میزنم... دنیایی که امروز با چند گام سریع من آب می رود.... کوتاه و کوتاهتر میشود... و تمام میشود..
امروز من قد کشیده ام اما کوچه همان قدی باقی مانده است....
آن روزها... آن کوچه برای پنهان کردن عشقهایم چقدر جای امنی بود ....وقتی پشت چرخهای یک ماشین بزرگ چمباتمه میزدی.. و دستت در دستهای پسر همسایه بود و مطمئن بودی که هیچ گرگی در هیچ بازی قایم باشکی ترا پیدا نخواهد کرد... هیچکس هم در تاریکی غروب نمی فهمید که دستت در دست پسرک چقدر عرق کرده است....
....یا میتوانستی از سر کوچه قهر کنی و به سمت ته آن بدوی و مطمئن باشی وقتی به آن در سرمه ای رنگ برسی او به تو رسیده است... و تو دیگر راه فرار نداری....
............
امروز من جای امنی برای پنهان کردن عشقهایم ندارم... هیچ ماشینی دیگر برای من انقدر بزرگ نیست که دستهایمان را پشتش قایم کنم و هیچکس هم ما را نبیند.. دنیای من امروز انقدر بزرگ است که اگر قهر کنی محال است کسی به دنبال تو بدود و پیدایت کند.....
دنیای من دیگر جای امنی نیست ...
و امروز که به کوچه ی بن بست مجاور خانه ی مادربزرگم نگاه میکنم.. لبخند تلخی میزنم..راهم را کج میکنم..و از بزرگراه به خانه می روم....
.......................................
امروز حتی نمیتونم به اون کوچه نگاه کنم.. دیگه خیلی دور شده..خیلی..
امروز حتی از بزرگراه هم به خانه نمی رسم.
دلم تنگ بود همین!
..................................................
چه برفی میاد امروز اینجا.. یکی میگفت بگو چی میچسبه توی این برف.. من فکر نکرده گفتم.. لبوی داغ کنار خیابون! و تصور کردم توی خیابون ولیعصر نزدیک سینما..همیشه طرفای غروب این وقتا یه چرخ لبویی بود.... بخار لبو برفا رو آب میکنه و من میخندم.. قرمزی اش هم سرما رو از یادمون میبره....کسی نگاهمون میکنه؟ نه..هیچکی..این همه آدم توی خیابون و هیچکی... من و تو باز هم پشت همون ماشین بزرگه قایم شدیم انگار.. من و تو و لبوی به رنگ خون و برف سفید.
نینا لبو فروش سر خیابان ونک وقتی تو برف تهران از کنارش رد می شدیم تا بریم کافی شاپ کازه قهوه بخوریم و فال عصرانه و مسیر کرج
همه مثل همان بخار لبو فقط تو خاطره ماندند و بس
فوقالعاده بود نینا. عالی نوشتی. دل منم تنگ شد. انگار احساس امنیت یه حس کودکانه بود که از روی ساده لوحی و بیخبری داشتیم مثل همون عشقا که اونهمه برامون بزرگ و جدی بودن. انگار تو همین سالا ما خیلی زود بزرگ و پیر شدیم! اون حسای دلپذیر هم خیلی زود کوچیک شدن و از بین رفتن! کوچه خونه مادربزرگ منم تو جنگ از بین رفت و الان فقط یه خاطره دور و مهآلوده!
من یاد این شعر افتادم ...بی ربط یا با ربط با صدای داریوش
توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا میگیریم
یک روز ام مثل پدر بزرگ باید
تو همین کوچه ی بنبست بمیریم
ولی ما عاشق نوریم
مگه نه ؟
نمی تونیم ساده زندگی کنیم ...
ایکاش میدونستم چرا اینقدر دل تو تنگ میشه و ای کاش تر که می تونستم براش کاری کنم... شاید حافظه خوب که همه ، از جمله خود من ، حسرتشو میخورن این کارو با آدم می کنه.. تصویر روشن چیزها توی ذهن میان بدون خود اون چیزا ..همین جلوی پای آدم یه خندق باز میکنه..یه خلا بزرگ ..بخوای نخوای کشیده میشی توش و یه جورایی توی دلتو خالی میکنه..
شاید بهتر باشه آدم خاطراتشو مرور نکنه..به قول خودت توی حال زندگی کنه و دلشو نسپره به دست آن خیالات دور دست که دیگه هیچی نیستند بجز یک مشت تصویر توی ذهن...
شاید اینجوری آدم بتونه دلشو یه خورده گشاد کنه..که یه خورده کمتر دلتنگ بشه...شاید!! و اگه بخواد..
اما از همه این حرفا گذشته ، نوشته ت مثل همیشه شاهکار بود و شاعرانه.. اگر دلتنگی همین یه حسن را هم داشته باشه ، فکر کنم چیز خیلی بدی هم نباشه...:)
مدتها بود نوشته ای انقدر برام جالب نبوده و نزدیک به دنیایی که هر روز میبینم
چه پنجره هایی داری که ازش بیرون رو ببینی