روز سوم...

در یک کافه رو باز مرد روبروی زن نشسته است و زن از نقاشی هایش صحبت میکندو از سبکی در نقاشی که او را بیش از همه مسحور خود کرده است..تلفیقی از رنگ ونور و موسیقی......

مرد به چشمهای زن نگاه میکند..سیاهی چشمهای زن عمیق و عمیق تر می شوندو مرد در آن اعماق آرامش و سکونی عجیب میبیند.

زن به آرامی پلک میزند .. انگار که سنگریزه کوچکی را در اقیانوسی انداخته باشند..در سطح آب چین هایی ایجاد میشود اما اعماق آن در صلابت آرامش و سکون خود ایستاده است..

مرد می شنود که زن میگوید: انسان تنها در هنر آ فریدن است که با پروردگارش رقابت میکند....

و مرد به دستهای ظریف زن نگاه میکند به انگشتان بلند و کشیده ..با بند هایی محکم که چلیپاوار روی میز قرار گرفته اند..دستها بزرگ و بزرگ تر میشوند و مردمیبیند که آنها توانایی آنرا دارند که همه چیز را در خود بگیرند و بپذیرند و بیافرینند...

و زن دستهایش را از هم باز میکند تا فنجان قهوه اش را بردارد..انگار که نسیمی به آرامی روی خاک دشت بوزد..شنها کمی جا به جا میشوند اما بستر خاک همچنان باقی است ..بذر را در بر میگیرد.. میافریند و رشد میدهد...

و مرد همچنانکه صدای زن را می شنود زوی کاغذ نتها یش قوی ترین گامها را با صدای اوج گیرنده می نویسد..موسیقی اوج میگیرد و مرد خود را به آن می سپارد ورها می شود....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد