روز چهارم...

زن مشتاق است که در مورد مرد بیشتر بداند.مرد درحالیکه از خودش صحبت میکند به صورت زن نگاه میکند..به لبهای نیمه باز زن و آن چهره کنجکاو که چون پرنده ای کوچک آماده است تا به هر چیز نو و ناشناخته نوک بزند...

و مرد میگوید که در جایی خوانده است : آنجا که کلام از گفتن می ماند موسیقی آغاز می شود...

و میبیند که چشمهای زن برق روشنی میزنند..حرکت پلکهایش سریع میشود..و زن در نگاه مرد تبدیل به دختر بچه ای میشود که با نگاه ناباورانه خیره خیره نگاه میکند و دستهای کوچکش را از شادی به هم میزند..انگار جوجه کوچکی برای اولین بار از لانه بیرون افتاده و تنها کافی است مرد دستش را کنار پای جوجه بگذارد تا او را در امنیت دستهایش پنهان کند...

و مرد روی کاغذ نتهایش گامهای قوی را با چند نت ملایم آوازی همراه میکند..و به سخنانش ادامه میدهد... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد