مثل همه عصرها


......

من عصرها را دوست دارم.

 با آن آسمان آبی بنفش قبل از غروبش..که اگر تنها باشی دلت کمی می گیرد.
با آن لیوان چای گرم بعد از خستگی یک روز کارش.

من عصرها را دوست دارم.

با آن خنکای پراکنده در شاخه های درختانش..که اگر خوب نگاه کنی حتما تکان می خورند. و چراغهایی که در خیابانش روشن و خاموش می شوند..

من عصرها را دوست دارم.

فکر میکنم .عصرها مناسب ترین زمان برای عاشق شدن باشد
یا اگر استثنائا صبح عاشق شده باشی! عصرها بهترین ساعت برای مرور و مزه مزه لحظاتی است که صبح داشته ای.

فکر میکنم .عصرها بهترین وقت برای نشستن در یک کافه رو باز ..پشت یک میز دو نفره باشد و بهترین وقت برای اینکه در حالیکه با قند کنار فنجان نسکافه ات بازی میکنی  در سکوتی شیطنت آمیز به کسی که روبرویت نشسته بگویی که دوستش داری..انگار رنگ خاکستری هوا به تو کمک میکند تا پشت
سایه ای پنهان باشی و دیگر خجالت نکشی..

من فکر میکنم..عصرها بهترین وقت برای گریه کردن هم باشد..
اگر که یکروز بخاطر یک سو ء تفاهم مضحک ـ که حتما صبح اتفاق افتاده ! ـ به کسی که دوستش داری با تعجب نگاه کنی و برایت همه چیز بی معنی شود ..و بین خنده و گریه مانده باشی!

من فکر میکنم.. برای مردن هم عصر وقت مناسب تری باشد.مثل بودن خورشید که صبح بود و عصر دیگر نیست!

و فکر میکنم..برای خواندن یک کتاب خوب..برای نوشتن یک شعر..برای باریدن باران..برای تلفن زدن به یک دوست قدیمی...برای پیاده روی در کوچه های خلوت تجریش..برای گوش دادن به یک قطعه موسیقی ـ خصوصا که از آن قطعه خاطره ای هم داشته باشی ـ..عصر بهترین زمان است.

اما امروز عصر ..که مثل همه عصرهاست.من میخواهم لیوان چایی ام را بردارم..تلویزیون را روشن کنم.صدایش را کم کنم و به آدمهای پشت شیشه لبخند بزنم..در حالیکه منتظرم زنگ در به صدا در بیاید و من به سمت کسی که یکروز عصر به من هدیه شده است با یک بوسه عصرانه بشتابم ..بدون آنکه به عصری فکر کنم که یکروز او را از من پس خواهد گرفت.

....................................

به یاد آن عصرها.. و من منتظرم که زنگ در به صدا در بیاید.