بیست طبقه تا عشق.


.......

از بالکن طبقه بیستم به پایین نگاه میکنم.
برف همه جا رو پوشونده ..یه دست سفیده سفید....
اما این ور و اون ور میشه لکه های پراکنده رنگی رو دید.. گوشه ای از شیروانی یه خونه..یه ماشین که برفها رو از روش زدن کنار.. سر شاخه های درختها.. که پرنده ها روشون نشستن و تکونشون دادن و برفهاشون ریخته..
دو تا لکه رنگی رو  اون گوشه میبینم.. حرکت میکنن..
دو تا بچه دارن توی برفها قلت میزنن و کیف میکنن! . یقه کاپشنم و میدم بالا و کمی احساس سرما میکنم.. با خودم فکر میکنم آدم وقتی بچه است حتی سرمای برف هم  گرمش میکنه.
یکی از بچه ها روی شکم اون یکی نشسته و داره صورتش و برف مالی میکنه! ..حالا دارن دنبال هم میدون..یه نفس بلند از توی سینه ام می آد بیرون عین یه آه! یاد اون وقتا میافتم... چند سال پیش ..هر چی بود انگار اون موقع انقدر سرد نبود! خب..جوون تر بودم! 
یکیشون پشت درخت قایم شده..اون یکی هم هی داره به طرفش گوله برف می اندازه..احساس میکنم صدای خنده ها و داد و هوارشون و دارم میشنوم! چقدر دنیای کودکی دنیای قشنگ و بی دغدغه ایه! ..آدم دلش میخواد آرزو کنه اینا هیچ وقت بزرگ نشن..
دارن همدیگه رو کنار درخت می بوسن..
طاقت نمی آرم! میخوام ببینمشون..بدو ..کلید و بر میدارم می زنم از در خونه بیرون..آسانسور زود میآد..میتپم توش...
طبقه ۱۸....۱۶...۱۵.. وایساد... دو نفر سوار شدن... طبقه ۱۳...۱۱...۱۰..وایساد..کسی سوار نشد!.. طبقه ۸.....طبقه ۵.....وای! تا زمین چقدر فاصله است! ...طبقه ۴.........طبقه ۲ ....طبقه ۱....بعدیش...در باز شد...
میام بیرون.. از دور می بینمشون.. هنوز کنار درختن..دیگه شبیه لکه رنگی نیستن..نشستن روی نیمکت..بهشون نزدیک میشم..نگامون به هم میافته..
خدای من! .....
...................
مرد ....به من میگه..بیا جوون! بیا بشین پیش ما ..ببین چه هواییه!!  وبعد.. به زن که با چروکهای ریز کنار چشمهای آبی رنگش داره لبخند میزنه... نگاه میکنه! .

.........................

 هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...