....

گاه فکر میکنم
برای فیلسوف شدن نیاز به ابزاری نیست.اینکه با فلسفه وحدت اضداد آشنا باشی یا نه! اینکه بودا را زیر درخت بانیان خوانده باشی یا نه!..دستهایت را در خواب دیده باشی یا ندیده باشی! از وجود سوی نرینه خود آگاه باشی یا نباشی! اشعار مولانا را بفهمی یا نفهمی! به فکر تحقق افسانه شخصی ات باشی یا نباشی!......فرقی نمیکند! و لازم نیست سالها بدنبال این باشی که چون فکر میکنی ...هستی! یا هستی... چون فکر میکنی!

کافی است از دنیای اطرافت کمی فاصله بگیری و به آن حس بکر دوران کودکی که همواره در پس وجودت جاری بوده است مجال رویش دهی..

کافی است یکبار دیگر بتوانی با چشمهای کودکیت دنیا را ببینی..با دستهای کودکیت لمس کنی..و با قلب کودکیت دوست بداری.برای دوست داشتن ها و دوست داشته شدن ها بدنبال   چرا نگردی و هر چیز را ..بد و خوب   زشت و زیبا ... آنطور که هست ببینی و بپذیری. با حس اولین تجربه های زندگیت... بودن... را درک کنی و از اینکه اسامی چیزها ..رابطه ها..و انسانها را نمیدانی شرم نداشته باشی!  از چارچوب نسبی تمام آن حس های نسبی رها باشی و قطعیت را در وجود خودت بیابی! خدا را همان طور که در رویاهای کودکیت به خواب میدیدی ببینی... و دلت برای آن مورچه ای که زیر دمپایی های کوچکت له شده بود بسوزد!

حالا تو حتما یک فیلسوفی!

بدون آنکه تمام پولهای ماهیانه ات را حریصانه  خرج خرید کتابهای قطور با اسامی دشوار کنی..و بدون آنکه وقتت را در کلاسها و سمینارهای آدم بزرگهایی که با کلمات عجیب و غریب حرف میزنند تلف کنی و بی هیچ مدرک دانشگاهی و غیر دانشگاهی!


.................................................

دلم برای کتابام تنگ شده بود!!! اونایی که انقدر سنگین بودن که نتونستم با خودم بیارمشون!