تولدت مبارک


.....

آهویی دارم خوشگله
آهویی دارم خوشگله
فرار کرده ز دستم....
دوریش برایم مشکله
دوریش برایم مشکله
کاشکی اونو می بستم....

ای خدا چیکار کنم
آهوم و پیدا کنم...

آی چه کنم..وای چه کنم...
آهوم و من پیدا کنم...

آی چه کنم..وای چه کنم...
آهوم و من پیدا کنم...

..........................
 
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم  سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
......
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
که در سلامی شرم آگین..... خویشتن را بازگو میکرد
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
 و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
 از تابش خورشید پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
 با برگهای شمعدانی رنگ می زد....
 آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست

(فروغ فرخزاد)

............................