اینجا ماسوله است..

.....





.....................

هوا سرد شده.. جورابهای رنگی دستبافم را که از کمد بیرون میاورم. با آنها خیسی مه و بوی باران..تلخی چای دیردم کافه ی رو باز و صدای رودخانه ...و طعم نان تنوری داغ..سردی دستهای من...و لبخند دخترک پشت پنجره ..بیرون میایند...و من میشنوم که به تو میگویم: تصور کن! ممکنه من سال ها نتونم اینجا بیام..ممکنه این آخرین بار باشه..تصور کن!
  

............................................................................
نظرات 2 + ارسال نظر
پیمان جوزی سه‌شنبه 19 مهر 1384 ساعت 08:29 ق.ظ http://jozidrv.blogspot.com

شبها تنها رو تختم می خوابم
از پنچره درختم را می بینم که داره زرد میشه
نه از درد
از پاییز که راه رفتن است
ولی شادی گرمی به نفسم تعلق می دهد

زیستن شنبه 23 مهر 1384 ساعت 01:09 ق.ظ http://www.zistan.persianblog.com/

اون دفعه - قبل از اینکه نوشته هارو بخوانم با دیدن پنجره ها یاد جورابهای دست بافی که از ماسوله خریده بودم و کوه پام میکردم افتادم ... عجب چیز غریبی ست این تداعی معانی و حافظه ... وقتی مینویسی رفیق .... مثل بید شروع میکنم به لرزیدن :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد