Ghost dog: The way of Samurai
اما نه اثر جیم جارموش!
.....

این اتفاق دیروز افتاد .
در فاصله ی ایستگاه main تا خونه. در مترو.
کلاه سفید نازک بافتنی اش...چشمهای آبی..و گونه های بر آمده و عینک نقره ای اش را خوب به خاطر دارم. حدودا ۶۰ و چند ساله.

چند لحظه ای از حرکت مترو از ایستگاه نگذشته بود که به زبان روسی از من پرسید: شما روس هستید؟ ..من به انگلیسی جواب دادم: نه..!و بله مادر و  مادر بزرگم روسند اما من متاسفانه ......! اما او بدون توجه به جواب من شروع کرد به صحبت کردن...من جمله اش رو قطع کردم و دوباره گفتم .. اگه میشه به انگلیسی بگین.! اما اون لبخندی زد و  ادامه داد! ...و همچنان با حرارت حرف میزد... چند دقیقه بعد  چشمهاش از اشک خیس شد...بهش دستمال کاغذی دادم ..گرفت و دستم رو فشرد و باز هم ادامه داد...میگفت و میگفت...گاهی کمی صداش بلند میشد و گاهی نگاهش غمگین...و گاهی میون حرفهاش با افسوس سرش رو تکون میداد.. و من دیدم که با بعضی کلماتش تعجب میکنم..با بعضیهاش نگاهم دنبال توضیح بیشتر میگرده...و بعضی هاش رو حتی با حرکت سر تایید میکنم..و اون ادامه میداد .....به ایستگاه bloor  که رسیدیم باید ترن عوض میکردم..او هم پرسید اینجا bloor است..من هم سریع تایید کردم: دا! دا! ....خودم خنده ام گرفت که چقدر سریع به زبان روسی جواب دادم! از ترن پیاده شدیم..من و در آغوش گرفت..و  اینجا از تنها دو کلمه ای که از سالها دور به یادم مونده بود استفاده کردم .. به روسی ازش تشکر و خداحافظی کردم...و هنوز قدمی دور نشده بودم که از توی کیف دستی اش روزنامه ی روسی زبانی رو در آورد و به من داد و اینبار به انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت..این برای مادر و مادر بزرگت...رفت و لای جمعیت دور و ناپدید شد..و من نتونستم بهش بگم اونا اینجا نیستند...و من اصلا روسی بلد نیستم.

...................................