اینجا ماسوله است..

.....





.....................

هوا سرد شده.. جورابهای رنگی دستبافم را که از کمد بیرون میاورم. با آنها خیسی مه و بوی باران..تلخی چای دیردم کافه ی رو باز و صدای رودخانه ...و طعم نان تنوری داغ..سردی دستهای من...و لبخند دخترک پشت پنجره ..بیرون میایند...و من میشنوم که به تو میگویم: تصور کن! ممکنه من سال ها نتونم اینجا بیام..ممکنه این آخرین بار باشه..تصور کن!
  

............................................................................