..... 

دختر ۱۲ ساله اش را برای مشاوره به کلینیک آورده بود..زنی ۴۵ تا ۴۷ ساله با لهجه ی اسپانیایی با موهای بافته و کت و شلوار جین و کلاه لبه دار قرمز و کفشهای مشکی پاشنه دار. از همان دقایق اول بیشتر میخواستم با خودش حرف بزنم تا با دخترش که بسیار حاضر جواب و بیش فعال بود..به نظرم از شناخت زن دقیقتر میشد مشکلات دخترک را ارزیابی کرد. اما نظر من زیاد قابل اجرا نبود چون دانشجوهای دیگر بیشتر به دخترک مشغول بودند.... .

 معاینه دخترک تمام شد و پرونده اش برای ارزیابی به اطاق استاد رفت. در همین حال فرصت را غنیمت شمردم و سر حرف را با زن باز کردم. از من پرسید از کدام کشور آمده ام. و من جواب دادم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت باید حدس میزدم .. باید حدس میزدم..و ادامه داد..همین ۶ - ۵ سال پیش که تازه به کانادا آمده بودم اولین دوست پسرم یک مرد ایرانی بود.بعد از او با شوهر فعلی ام ازدواج کردم .اما بچه های من آن مرد ایرانی را بیشتر دوست داشتند. ....و با حرارت و شوق زیاد همچنان ادامه میداد..  تنها یک ایراد داشت.. میگفت  نباید دامن کوتاه بپوشم و آرایش کنم..میگفت تابستان هم لباس بلند بپوش! ـ من لبخندی زدم و گفتم مردهای ایرانی وقتی کسی را خیلی دوست داشته باشند او را برای خودشان میخواهند!!ـ شاید تنها جوابی بود که به نظرم آمد!.. او سریعا حرف مرا تایید کرد که : بله! بله! او واقعا مرا میپرستید! ..نمیدانی چقدر دلم برایش تنگ میشود. اما  نمیتوانستم به خاطر او تغییر کنم..نمیدانی چقدر از او چیز یاد گرفتم..  مثلا پختن برنج! به روشی که شما میپزید..یا درست کردن دسر با آرد!.. جارو کردن اطاق.. چون شما در اطاق فرش پهن میکنید. و یاد گرفتم چطور با آب خودم را تمیز کنم...خیلی برای بهداشت خوب و لازم است به دخترم هم یاد داده ام! ..راستی شما چقدر پسته میخورید؟؟!.. در خانه اش همیشه پسته بود و زعفران...زعفران خیلی گران است من از وقتی او را دیگر ندیدم زعفران هم نخورده ام....و میگفت و میگفت....

دانشجوها با پرونده دخترک به اطاق برگشته بودند...و او باید میرفت تا وقت ملاقات بعدی را تنظیم کند.. مرا در آغوش کشید ..چشمکی زد و گفت به یاد دوستم! و به فارسی شیرینی گفت: دوستت دارم! .. و رفت.

.................................