روز اول از ماه اول از سال دوم

......

یکسال گذشت..

گم کرده ام که ؛سال؛ واحد زمان است  یا مسافت! من به اندازه ی یکسال از چیزهایی دور شده ام و به اندازه ی یکسال به چیزهایی نزدیکتر شده ام..فکر میکنم اگر در همین نقطه ی؛ یک؛ از مدار سال در حالیکه به روبرو نگاه میکنم به آن چه پشت سر گذاشته ام قکر کنم چقدر دلتنگم...

پس یکسال گذشت از دلتنگی های من..از آخرین بار که از بازار تجریش خرید کردم.. از آخرین تاتری که در سالن اصلی تاتر شهر دیدم..از آخرین نهار در کافه نادری ..از حس گرم آغوش پدرم و از نگاه نگران و مهربان مادرم از پشت شیشه ی سالن انتظار فرودگاه..یکسال گذشت ..از آخرین نگاه تو در پاگرد پله ها..و از تمام  آدمها و حسهای غریب و آشنایی که در خیابانها و کوچه ها ی شهر جا گذاشته ام.

فکر میکنم اگر همین امروز با یک چرخش ۱۸۰ درجه این مسیر را برگردم آیا دلتنگی های من تمام میشود؟ ..

حالا برای نشستن در کافه ی رو باز خیابان  Eglinton دلتنگم..و برای نشستن در street car در مسیر China town ...حالا به آخرین باری که قهوه Tim horton خوردم فکر میکنم و به اولین باری که محو عظمت آبشار نیاگارا شدم..و دلم برای کشتی های بندر و جزیره ها  تنگ میشود... و برای آنها که در تنهایی های من همراه بودند ..برای روزهای سخت کار...و برای حس شنیدن زنگ تلفن از راه دور..  برای این آدمها و حسهای غریب و آشنا....

می بینی؟ انسان موجود دلتنگ عجیبی است! همیشه دلتنگ فاصله هاست..و همیشه میخواهد برسد...و میخواهد دور بشود و میخواهد ؛خاطره سازی؛ کند  تا بتواند ؛خاطره بازی؛ کند ..انسان موجود دلتنگ عجیبی است...

................................ 

میروی سفر برو ولی
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که رو به نور کرد

میروی ولی به ما بگو
راه این سفر چه جوری است
از دم حیاط خانه ات
تا حیاط خلوت خدا
چند سال نوری است

راستی چرا مسیر این سفر
روی نقشه نیست
شاید اسم این سفر
زندگیست

در دستهای خالی ما
یک سبد جواب کال
تو رسیده ای
باز هم به شهری از علامت سئوال

جز دلت که لازم است
هیچ با خودت نمی بری ولی
از سفر که آمدی
راه با خودت بیاور
راه های دور وسخت
خسته ایم از این همه
جاده های امن و راه های تخت

میروی سفر برو ولی
مثل آن پرنده باش
آن پرنده که عاقبت
قله سپید صبح را فتح کرد

..........

دوستتون دارم.