همه جای اینجا سرای من است!

 

.....

...اینجا بندر لنگه ی شهر تورنتو است! با مردمی سیه چرده.مهمان نواز و خوش مشرب! و البته نسبت به ساکنین بخش شمیرانات تورنتو از نظر اقتصادی و فرهنگی متفاوت!
یکی از مشتری ها امروز زن جوانی بود بیست و چند ساله که نوزاد کوچکی را در کالسکه داشت.آمده بود تا برای پوست صورتش سراغ دارو بگیرد.از بعد از زایمان لکه های پر رنگی روی صورت و گردنش ظاهر شده بودند .چهره اش مرا به یاد زنان تازه زای جنوبی می انداخت. شاید همان یکی که در شب نیمه ی شعبان در بخش تازه ساز بیمارستان زایمانش را انجام دادم ..همان که یکسال بعدش در فرودگاه با سلام گرمی به طرف من آمد و دختر بچه ای را به من نشان داد و گفت :اسمش ؛نرجس؛ است..همان که آن شب بدنیا آمد!
گفت با مادرش و این بچه زندگی می کند و از وقتی زایمان کرده دوست ندارد صورتش را در آینه نگاه کند.
مثل زن دوم ۲۰ ساله ی آقای مخابرات چی! بندر لنگه که ماشین ژاپنی نقره ای اش در شهر انگشت نما بود.آن شب هم من این جمله را از او شنیدم وقتی به من گقت که هوویش در اطاق روبرویی بخش سزارین همزمان بستری است.هوویش پسر زاییده بود و او دختر به فاصله ی ۲ روز . او گفت که نمیتواند در آینه نگاه کند چون صورتش لک آورده.لکها به خاطر ؛دختر؛است.آنکه پسر می زاید صورتش بی لک میماند!.
از زن جوان پرسیدم: دختر است یا پسر؟ گفت : دختر!
ار من خواست اسم دارو ها یا هر چه که فکر می کنم مفید باشد را برایش روی کاغذ بنویسم تا از دوست پسرش بخواهد که برایش تهیه کند.درست مثل نسخه هایی که می نوشتیم و با لنج از آب می گذشت و در دبی و شارجه و قطر پیچیده میشد!
اسم چند دارو را نوشتم ..با گل بابونه و ختمی و دستور درست کردن ماسک صورت طبق روش عطاری میدان تجریش!
و قرار دو هفته ی بعد را گذاشتیم که مرا از نتیجه با خبر کند....او رفت 
و من فکر میکردم حداقل زنان زائوی اینجا در مسیر ؛نورت یورک؛ به ؛میسیساگا؛ توی وانت زایمان نمیکنند! و مطمئنم  اینجا هیچ دختری با مادر شوهرش همزمان برای زایمان در یک بیمارستان بستری نمیشود!
در این فکرها بودم که مشتری بعدی وارد شد..خانمی میانسال با چشمهای گرد آبی رنگ  و صورت و دستهایی سفید و گوشتالود..که مرا یاد زنان دستفروش بازار بابلسر می انداخت...و بوی سیر ترشی و زیتون پرورده و ماهی....صدای غازها و خودکا هایی که پاهایشان را به هم بسته اند..
.......
و اینجا بابلسر شهر تورنتو است...
.........

................................................



نظرات 4 + ارسال نظر
قوقولی قوقو شنبه 1 بهمن 1384 ساعت 01:44 ب.ظ

چه قشنگ بود نینا جان. گریه ام گرفت.

جن حنگل شنبه 1 بهمن 1384 ساعت 04:40 ب.ظ

دنیا خانه من است ........

ب.آشنا شنبه 1 بهمن 1384 ساعت 09:05 ب.ظ http://satha.blogfa.com

جالب بود

..آرش.. یکشنبه 2 بهمن 1384 ساعت 03:25 ب.ظ http://VahmeZharf.persianblog.com

سلام...اون بالا گفتی هیچ مگو،هیچ نگفتم!...مولانا دوست دارم...خاطرات بندر لنگه و زندگی در بابلسر تورنتو جالب بود...شعر طوقی هم قشنگ بود.خوبه اگر هیچ کس تو کارش نه نیاره.اما زندگی ما پر از نـه های آزاردهنده است...لذت بردم...شاد باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد