.....

 

 

 

....................................................

این روزها باز هم  غاز های توی کله ام زیاد شده اند!..

۱- دارم کتابی میخوانم ..از آن کتابهای خانمان برانداز!
۲-دلم هم گرفته..فکر کنم به خاطر بهار است!
۳-.....
و اما این عجب پنجره ایست انصافا !!

نظرات 12 + ارسال نظر
پیمان جوزی سه‌شنبه 8 فروردین 1385 ساعت 06:56 ق.ظ http://jozidrv.blogspot.com

من هم امروز کله ام پر بود از همه جور جونور
دلم هم برای گیتارم تنگ شده بود
ولی may داره می رسه

آرش سه‌شنبه 8 فروردین 1385 ساعت 07:11 ق.ظ http://www.torontovaman.blogspot.com

سلام نینا...
نبینم خانم دکتر ما دلش بگیره....یه کمش اشکالی نداره...آخه غربت بدون دلتنگی که اصلا معنی نمیده...اما بیشترش نه...

ریحون بنفش سه‌شنبه 8 فروردین 1385 ساعت 12:23 ب.ظ http://reyhoon.blogfa.com

غازها اگه بپرن خوبه که نه؟ خاصیت کتابیه که داری می خونی لابد. عاشق اون حسیم که بعد از خوندن بعضی کتابا به آدم دست میده..

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 فروردین 1385 ساعت 06:49 ب.ظ http://www.otaghabii.blogspot.com

قسمتی از خموشانه ...هدیه ای برای قسمتی از دلتنگی ها
امیدوارم رسیده باشه

لیلا سه‌شنبه 8 فروردین 1385 ساعت 11:10 ب.ظ http://www.hbvapishi.blogsky.com

سلام
امیدوارن تا الان دلت پر بشه از شادی و سرور
می‌دونی بهار تنها کسایی دلشون می‌گیره که تنها هستن
نه ؟/*؟*/

سایه چهارشنبه 9 فروردین 1385 ساعت 12:01 ق.ظ

اما من اون پنجره ای برای نوشته ۲۷ اسفند گذاشتی رو خیلی بیشتر دوست دارم...

par چهارشنبه 9 فروردین 1385 ساعت 02:00 ق.ظ http://dustdashtani.blogfa.com

زیبا می نویسی عزیزم.

par چهارشنبه 9 فروردین 1385 ساعت 02:01 ق.ظ http://dustdashtani.blogfa.com

خدا گفت :نه! نه کسی و نه چیزی."هیچ چیز"توشه توست و "هیچ کس"معشوق تو در سفری که نامش "عشق "است و "مبارزه"...

و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.

عاشق راه افتاد.سبک بود و هیچ چیز نداشت جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.

عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت جز خدا که همیشه با او بود...

جز خدا که همیشه با او بود...


..آرش.. چهارشنبه 9 فروردین 1385 ساعت 02:53 ق.ظ

سلام...انصافآ عجب پنجره ایست! پنجره ای که حجم بزرگی از آزادی از آن پیداست.پنجره ای رو به عظمت کوهستان.چارهء دل گرفته ات شاید همان کتاب است.دلم گرفت که کمکی از دستم،برایت برنمی آید،دلم گرفت!.شاید این کمکی باشد.روی صندلی ات کنار پنجره بنشین و بگذار باد به صورتت بوزد.چشمانت را ببند و با باد،به کوهستان آخرین پنجره ات برو.می توانی!هم باد تو را دوست دارد،و هم تو آن پنجره را دیده ای.فقط باید از آن بگذری...شاد باشی.

زیستن چهارشنبه 9 فروردین 1385 ساعت 08:27 ب.ظ http://www.zistan.persianblog.com/

نینوچکای عزیز سلام
به به چه منظره زیبایی !!! ولی باید بگم من از پنجره هایی که از درون به بیرون نگاه میکنند میترسم ..... ترجیح میدم از بیرون به پنجره ها نگاه کنم .... بی دردسر تره .... حالا شما میگی اسم بیماریم چیه ؟ :))

ری را پنج‌شنبه 10 فروردین 1385 ساعت 12:46 ق.ظ http://vaje.nevesht.net

این پنجره های شما انصافا همه زیبا هستند.

ایلا جمعه 11 فروردین 1385 ساعت 02:52 ق.ظ http://www.gel.blogfa.com

پرواز غازها اغاز مهاجرت پرستو هاست باور کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد