در جستجوی زمان از دست رفته اما نه نوشته ی مارسل پروست!

......

 
آن روز صبح ۱۲ فروردین ماه سال ۱۳۵۹ هوا گرم و آفتابی بود.. انقدر که میتوانستم در بالکن بزرگ آپارتمان خیابان امیرآباد بدون کلاه و کاپشن بازی کنم..از همان اول صبح دل توی دلم نبود.. میدانستم اگر هوا آفتابی و خوب باشد سیزده بدر و باغ عمو به راه است..
.......
فردا صبح اول وقت ساعت هفت صبح به رسم هر سال همه خانه ی عزیز جمع می شویم .. عمه ها و شوهر عمه ها .. و پسر عمه و دختر عمه های قد و نیم قد ..و البته عمو و زن عمو و دختر عموها که برای تعطیلات عید از رشت به تهران آمده اند..و  عزیز و بابایی..
با یک عالمه غذا و خوراکی و شیرینی و آجیل.. دوربین عکاسی و راکت های بد مینتون و توپ فوتبال و طناب برای بستن تاب به درخت..
میرویم باغ عموی پدرم در ساوه.. باغ انار... آنجا هم حداقل ۶ تا ۷ خانواده ی دیگر هستند که من هیچوقت سر در نمیاورم کی به کی است! پسر پسر عموی یکی ... مادر شوهر عروس عمه ی یکی .. داماد دختر خاله فلانی و .. اینها.. با کلی بچه و توپ و خوراکی...
فردا صبح .. میدانم از سر کوچه ی ۲۷ غربی گلناز جنوبی آریاشهر که بپیچیم  اولین چیزی که میبینم.. ماشین تویوتا هایس بابایی است که روی سقفش یک سبزه ی گنده گذاشته اند..و ماشین های شوهر عمه ها .. بعد که نزدیک خانه می رسیم.. از صدای ماشین یکی دو نفر بیرون میایند که غرمیزنند چرا دیر آمدیم.... من بدو از ماشین بیرون می پرم و میروم سراغ دختر عموی بزرگم..که تازه از من دو سال کوچکتر است.. بزرگترین نوه ی خانواده بودن هم مصیبتی است! .. عمه ی کوچکم که این بار او  از من دو سال بزرگتر است حتما از من میپرسد راکتهای بدمینتون را آورده ام یا نه..  من هم اول اذیتش میکنم و میگویم نه!!  ..
همه چیز حاضر؟ همه ی بارها را بستیم؟ سبزه ها چی؟ یکی از عمه ها سبزه اش را روی ماشین ما میگذارد..  ..و باز هم سبزه روی صندوق جلوی ماشین بابایی..  من دوست دارم با ماشین بابایی بیایم.. همه سوار شده اند؟ کسی جا نمانده؟؟ ..  و راه میافتیم..
توی ماشین من و عمه ی کوچک و دختر عمو  از پسر عمو های پدرم حرف میزنیم که میزبان ما هستند.. من ادایشان را در میاورم و میخندیم.. عزیز دعوایم میکند! .. اما ما باز هم میخندیم..نمیدانم من که الان دارم انقدر مسخره میکنم و ادایشان را در میاورم ..چه حالی میشوم اگر بفهمم سالها بعد...بزرگترین پسر عموی پدرم خواستگار عمه کوچیکه میشود! و پسر وسطی خواستگار من! .. و البته پسر کوچکتر خواستگار خواهر من که الان دو سالش است!! ..و از آن بدتر چه حالی میشوم اگر بفهمم همان پسر عموی کوچکتر که خواستگار خواهر من میشود..با همین دختر عمو ی من که دو سال از من کوچک تر است ازدواج میکند!!  و البته بقیه ی پسر عمو ها به وصال نمیرسند!! .. این چیزها که اصلا به مغز من قد نمیدهد!! من الان فقط به وسطی و یار کشی برای وسطی فکر میکنم. ...
باغ... تاب بسته شده به درخت.. وسطی.. بدمینتون.. نهار.. .. باز هم بدمینتون.. قایم موشک .. هفت سنگ ... و .. کاهو سکنجبین... هوا که سرد میشود دم غروب.. ورق بازی و .. آش و عصرانه... و ... دیگر یادم نمیاید... ...توی ماشین خوابم میبرد.. مادرم میگوید بچه بیهوش شد!! و فردا روز مدرسه است!
...........
شب روز ۱۲ فروردین ۱۳۵۹ روی تختم خوابیده ام..
پدرم میاید بالای سرم.. میپرسم.. بابا! فردا حتما هوا آفتابی است؟ ..فردا حتما میرویم باغ عمو؟ ..
پدرم میگوید.. حتما.. حتما میرویم..بخواب که باید صبح زود بیدار شوی..
و من چشمهایم را می بندم.

.........................................

هوای گرم و آفتاب بهاری امروز صبح.. .و بعد ..ابر و سرما و باد و باران عصر.. برای من حسی آشنا را تداعی کرد که سالها بود آن را در نمیدانم کجای ذهنم گم کرده بودم...
شب ۱۲ فروردین ماه ۱۳۸۵ است.. 
روی تختم دراز میکشم.. 
چشمهایم را می بندم..
و ....
عزیز و بابایی که دیگر نیستند.. عمه ها هر کدام در یک جای دنیا .. و شوهر عمه هایی که بعضی از آنها هم دیگر شوهر عمه ی من نیستند!.. دختر عمه ها و پسر عمه هایی که الان نمیدانم ازدواج کرده اند یا نه .. دختر عمو ها و عمو و زن عمویی که سالهاست ندیدمشان.. پسرعموهای پدرم که هر کدام چند تا پسر دارند که من اسمشان را هم نمیدانم.. 
با من چشمهایشان را می بندند..
... ........
یادم باشد از پدرم که میاید بالای سرم پتویم را درست کند.. بپرسم.. فردا هوا آفتابی است؟ 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
پیمان جوزی یکشنبه 13 فروردین 1385 ساعت 08:53 ق.ظ http://jozidrv.blogspot.com

فردا هوا آفتابی است با پیش بینی ۱۲ درجه بالای صفر !
فردا من فقط سبزه ام را می توانم تو باغچه حیاط پشتی بگذارم شاید سنجابها ازش لذت ببرند
اما حتما یک سبزه گره می زنم

صخره یکشنبه 13 فروردین 1385 ساعت 09:16 ق.ظ http://sakhre.blogsky.com/

سلام
خوبید؟
سال نو مبارک
من می تونم به پست (روز امید به زندگی) شما لینک بدم؟
ممنون می شم
دعام کنید.

علی یکشنبه 13 فروردین 1385 ساعت 09:23 ق.ظ http://www.zeydebneali.blogsky.com/

سلام...
سال نو مبارک.
امیدوارم هر کجا که زندگی میکنید. سلامت شاد و پیروز باشید
خدا حافظ

زیستن یکشنبه 13 فروردین 1385 ساعت 01:26 ب.ظ http://www.zistan.persianblog.com/

امروز فرداست ؟ این اولین سئوالی بود که دخترک می پرسید برای روز هایی که شبش با خیال فردا به خواب رفته بود .

abraxas یکشنبه 13 فروردین 1385 ساعت 09:32 ب.ظ http://www.kheshtekham.blogspot.com

دیشب که از خوزستان بر میگشتیم چون بیلیط نداشتیم یه اتوبوس ما رو تو قسمت بوفش سوار کرد ۵ نفری چپیده بودیم رو هم که یکیمون گفت ااا داره سفرمون تموم میشه و کی میشه که دوباره هممون دور هم جمع شیم. من فکر کردم که شاید مهم نباشه که همین جمع دقیقا جمع شن چون انقدرعزیزترینهام رفتن و پخش شدن که دیگه امکانش نیست اما همیشه جمعی دیگه پیدا کردم و هر بار به نظرم از همیشه بهتر بوده و خواهد بود. چون هر بار ما متفاوتیم و شرایط هم. فردا اگه آفتابی نباشه میشه زیر بارون گل بازی کرد

رضا دوشنبه 14 فروردین 1385 ساعت 12:40 ق.ظ http://www.otaghabii.blogspot.com

کی می توان نرفتن؟
گیرم پری نمانده
گیرم که سوختیم و
خاکستری نمانده

با دوست عشق زیباست
با یار بی قراری
از دوست درد ماند و
از یار یادگاری

داروک دوشنبه 14 فروردین 1385 ساعت 09:01 ق.ظ http://www.gozideh.blogfa.com

با سلام و درود برنینوچکای عزیز ، با امید به فردایی بهتر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد