نامه ای از تو...

......

از هر طرف میخوای بچرخی یا پایی زیر پات میمونه یا دستی زیر دستت ، ترجیح میدهی جم نخوری فقط میتونی امیدوار باشی سر پیچ نفر بغل دستی دستش به جایی بند باشه .تو این گیر و دار بوی نان های سنگک بخار کرده توی کیسه مستت میکنه ولی ادب ایجاب میکنه خودتو به اون راه بزنی.....،
بالاخره میرسه به ایستگاه و از لای هزار تا چشم غره و بداخمی راه باز میکنی و پیاده میشی. از کنار بساط لاک و خط چشم میگذری ،سعی میکنی زیاد دم روزنامه فروشی نایستی....
 بعد کوپن فروش اصرار میکنه کیفت را بگردی شاید کوپن جدید توش باشه از او اصرار و از تو انکار...
سعی میکنی از کنار گوجه سبزها هم رد بشی.... تا گلهای گل فروش حواست را پرت میکنه اینقدر که دلت میخواد چند دسته لاله و شقایق بهاره بخری ولی بازم جلوی خودت را میگیری ،......
ـ بابا دختر اینقدر سر هر بساط گیر نکن یا بخر یا برو، تو خونه هزار تا کار داری تازه شام هم نداری ....
از سر پیچ که رد میشی خداتا آدم منتظر تاکسی را که میبینی میگی بازم قربون همون اسقاطیم اینها تا کی باید علاف باشند تا تو این ترافیک ماشین برسه ، باز  نهیب میزنی به تو چه راهت را بکش برو ...
میری کلید کنترل را میزنی و در باز میشه... بابا تکنولوژی!!!! حال میکنی و میرسی به خانه همون جا که به قول زویا پیرزاد ملافه هاش تا شده توی گنجه است ، همون جا که حوله هاش اتو شده اند ، همون جا که هنوز عطر چای صبح تو فضاش مونده و یه دکمه دردشه تا دوباره گرم شه . خوب غمی نیست دوباره گرمش میکنی اما اگه به عشق اومدن عزیزی تازه دم میکردی و سر صبر مینشستی کنارش ، چه حالی داشت.... دور و برو نگاه میکنی زود یه چیزی سرهم میکنی واسه شام دیگه خوب میدونی این روزها و ساعتها برگشتنی نیستند دلت میخواد همه اعضاء بدنت چشم بودن و تو میتونستی تموم کتابهای عالم را بخونی و دلت میخواد دوباره کتاب شهر آشوب را بخونی، ببینی که فروغ راهم تو زمان خودش نفهمیدن حتی شوهر روشنفکرش .....
خیالت میره دور دور ها میره صاف سراغ نینا ، چقدر جنگید، چقدر حرف شنید ، چقدر وایستاد ....نوشت و نوشت.... یاد گرفت و گرفت ... گاهی هم ازش یاد گرفتی و یاد گرفتی.... هنوزم داره یاد میگیره و یاد میگیره  براش متا میفرستی تا هفته دیگر هم به خوبی بگذره و بخشی از بار سنگینشو زمین بذاره و برات عکسی به یادگار بفرسته .....خوشحالی که خوشحاله .....پر از نشاطی که پر از نشاطه .....بوی عشق را میشنوی که از ورای جعبه سر بسته اش میاد و سر مست میشی و میخوای باهاش سهیم بشی ... میای سراغ ..... بابا تکنولوژی!
دوستت دارم یه عالمه ...
.............................

از پله های ساختمان شاد چندتا یکی با سرعت بالا میروم... ترس ..نگرانی.. و صدای بلند ضربان قلبم را هم با خودم از پله ها بالا میکشم..  به بالای پشت بام که میرسم میبینمش که دارد روی بند رخت رختهای تازه شسته را پهن میکند..  من را که آن طور هراسان میبیند..به طرفم میاید..  خودم را در آغوشش می اندازم و میگویم..  بگو من اشتباه نمیکنم! بگو عشق حقیقت دارد...  بگو!.. 
و میگوید..سالهاست که می گوید... 

......آشپزخانه ی سفید و پر نورش.. با گلهای همیشه تازه ی توی گلدان...همیشه پناه امنی بود برای تنهایی ها و دل نگرانی ها ی من.  هر ساعت روز که می رسیدم.. میدیدمش که مشغول کاری ست..یا توی آشپزخانه لا به لای سبزی ها تازه ی از میدان تره بار خریده و گوشت و شیر و پنیر و نان صبحانه ی بچه ها ... پیدایش میکردم...  یا بین کاغذها ی روی میز نهار خوری.. با عینک پنسی اش ..مشغول رسیدگی به حسابهای روز و قبض های نداده .. اگر در اطاق خوابش پیدایش میکردم.. نشانه ی خوبی نبود..  این یعنی .. او بیمار و  خسته است.. که آن وقت خانه تاریک بود و زیر کتری چای خاموش.
....
هیچ وقت نتوانستم بفهمم واقعا چه چیزی است که من و او را انقدر به هم نزدیک نگاه می دارد؟ .. نه آن موقع که من ۱۱ ساله بودم و او ۲۰ ساله...آن موقع که برای بار اول دیدمش.. با آن موهای دو بافته ی دو طرف گوشش ..بلوز چهارخانه ی قرمز و آبی و صورتی.. کوله پشتی سورمه ای رنگش..در اطاق تاریک و عکاسخانه ی دایی عزیزم..
نه آن روزها.. که با هم نقاشی های دخترک همسایه را تفسیر میکردیم .. و برای من که ۱۵ سال داشتم .. زندگی اش .. انتخاب همسرش ...چیدمان خانه اش.. لوازم آشپزخانه اش..  ایده آل و الگو بودند. دور از دست اما باور کردنی ...
..و حتی نه آن روزها که با هم اعلامیه های تکثیر شده را منگنه میکردیم....
و بعد..  روزهایی که تنها بود و مشوش...آن روزهای دودلی و اضطرابش..  روزهای زن بودن را فدای مادر بودن کردن... روزهای صبوری و نوشتن... روزهای انتظار و تبعید..

نه! من هیچ وقت نفهمیدم چیست نام آن حسی که من و او را کنار هم اینطور صمیمانه راه می برد..
از آن روزها سالها گذشته ..میشمارم..  ۲۵ سال است میشناسمش... 
اما امروز بعد از ۲۵ سال ..هنوز هم با آن موهای دو بافته ی دو طرف گوشش ..شیطنت پشت برق چشمانش.. دلم را از این راه دور میلرزاند..
ایکاش میتوانستم همین امروز باز هم پله های خانه اش را چند تا یکی بالا بروم و خودم را در آغوشش بیندازم و بگویم...ببین..  من اشتباه نمیکنم...  میدانم عشق حقیقت دارد ..میدانم!
......
دلم برایش تنگ است.
از شراره ی پر شرر زندگی میگویم.
میگویند نسبت فامیلی داریم! او خانم دایی من است...
او..همان که این نامه را نوشته..
همان نامه که خواندید.
او همان که دلم برایش تنگ است......

نظرات 3 + ارسال نظر
سیاوش سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1385 ساعت 11:37 ق.ظ http://www.tanbooremast.blogsky.com/

همیشه خواننده ی نوشته هاتم حتی اگه دیر به دیر بیام هنرمند .

سایه سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1385 ساعت 01:30 ب.ظ http://aaberi-gharib.persianblog.com

خانومی...خیلی مبارکه... (با کمی تأخیر البته)....

..آرش.. چهارشنبه 20 اردیبهشت 1385 ساعت 12:17 ق.ظ http://VahmeZharf.persianblog.com

سلام...مدتی بود ازین پنجره ها نگاه نکرده بودم.دلم برای منظره های پشت پنجره ات تنگ شده بود...خانم دایی ات را خواندم...فارغ التحصیل شدن ات هم مبارک.عطفی است بعد از یک سال و نیم...چاغاله بادوم هم دوست دارم...ما همان پروازیم! چه جملهء زیبای مجاب کننده ای.کاش پرنده ای باشم که مجذوب افقی روشن و واقعی است.و کاش یادم بماند که برای دور پریدن،باید بر بلندترین شاخه ها بیاسایم...دست نوشت سه بعدی ات نفسم را بند آورد.پس هستم! بعد چهارم ام را درمی یابم،چون هسـت!ابعاد دیگر ام را از یاد نمی برم،چون بدون آنها بعد چهارمی نیست!...شاد باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد