......

 

..برای درک " بودنم" کافی است..
نفس عمیقی بکشم....نفسم را حبس کنم..
چشمهایم را ببندم و برای یک لحظه ..به اَن چیزها ئی بیاندیشم که وامیداردم باشم......

به لحظه های زیبای زندگی شاید....
خاطره ی اَن چیزها که تجربه کرده ام..و انگیزه ی اَن چیزها که میخواهم تجربه کنم...
به تشنگی ها و فرو نشاندن بعدش...
به بغضهای گره خورده در گلو و باریدن بعدش...
به خواستن هاو رسیدن ها...
به اَن چیزها که دل بسته ام........

اما هرگز هیچ چیز جز یک حضور انسانی برای من معنای بودن نبوده است....
اینکه "باشی" چون او هست و میخواهد که باشی...زیباترین و غریب ترین حسی است که تا به امروز تجربه کرده ام....
دیده شدن....دوست داشته شدن...لمس شدن...
ابعاد حجم ترا می سازند و تو دراین ابعاد شکل می گیری و فضا اشغال می کنی و " هستی"......
و حالا که هستی ..میتوانی با خیال راحت از بوی باران....
از اَفتاب یک روز برفی ...
از مسافرت در جاده ی چالوس...
از موسیقی و شعر ....
از مزه ی یک غذای خوشمزه...
از دیدن یک فیلم خوب.........لذت ببری..
حالا میتوانی تمام مسائل دنیا را به بحث بنشینی و به بودن چیزهائی که دلیلی برای بودن ندارند بخندی.........

نفسم با فشار بیرون میزند.....چشمهایم را باز میکنم...و می بینم که هنوز "هستم" و بودن را درک میکنم........

......................................

این را سالها پیش نوشتم.. با حال و هوای امروز که می خوانمش.. انگار خطی..رشته ای.. موجی.. نینا ی آن سالها را به امروز وصل میکند..میدانم  که آن خط چیزی نیست مگر همان معنای همیشگی بودن برای من..شکل گیری در  ابعادی که شوق زیستن را بیدار میکنند..
اما امروز من به بعد دیگری هم می اندیشم.. بعد چهارمی که از چین خوردگی فضا هشدار میدهد..