......

در جاده ای که اولین قدم تا آخر می رود...

تو باز هم ؛ویگن؛ را با عشق می خوانی ...و من عطر ادویه ها را به آشپزخانه بر می گردانم..
انگشتر تو به انگشتت می نشیند ... و قلب کوچک طلایی دور گردن من ...
و من وارث تمام واژه هایی می شوم که تو از سالها پیش برای عشق سروده ای..
و تو مالک حرفهایی که سالها درون من سرگردان بوده اند....


در جاده ای که اولین قدم تا آخر می رود...

ما به یاد می آوریم آنچه را از برده بودیم...
ما به یاد می آوریم که امکان پرنده شدن رویا نیست...که در ذات انسان است...
و ما پرنده ی کوچک قفس نیستیم...
ما همان پروازیم...

و اگر دیگر انسانها راز ما را بدانند ... آنها هم خواهند پرید!


-که این را تو به من گفته ای!

............................