.......


انگار از خواب یکهو پریده باشی..
خوابی با رویا.. 
نیم ات در رویا جا می ماند 
و برای لحظه ای.. نمی دانی کجای دنیایی..
نمی دانی صبح است یا عصر.  چند شنبه است امروز..


 
انگار از خواب پریده باشم..
نیم ام جای دیگری ست.. 
این لحظه گذشت ..
و لحظه ی بعد ... 
......
و هنوز هم نمی دانم کجای دنیایم.. 
..
در تقویم امروز دوشنبه است.. و روز تعطیلی همیشگی من این سالها.
مادر بزرگم امروز به من تلفن میکند آیا؟ ..  
عکسش اینجاست اما در قاب .. گمانم در خواب صدای او را با عکسش عوض کرده باشم. ..
 چه رویایی بود این؟..
 آغوش پدرم و نگاه خیسش پشت قاب شیشه ای ... دستهای مادرم و گرمای آبی عشق بی نیاز به کلامش ..
بوی عطر چای و هل ..
یادم هست گریه می کردیم..
یادم هست بالای گودالی ایستاده ام زیر پایم خاک... یادم هست اشک بود و خاک .. یادم هست که نگاه نکردم..نگاه نکردم... 
یادم هست خانه خالی بود از او
یادم هست که دیدم کودکی ام گم میشود زیر خاک های سرد.. و صدای دمپایی های کوچکم در ته کوچه ی بن بست.

چه خوابی بود این؟
هراس بود و غم..  تنهایی و اشک..
در خواب حرف میزدم شاید!
یادم هست به دنبال نگاه های امن آشنا..   در خیابانهای شهر میگردم ..
 سراسیمه..  مبادا گم کنم لحظه ای را..  مبادا که برود این دم .. همین که رفت .. همین دم. همین.   
 
یادم هست .. نگاه ها و دستها..  
یادم هست آغوش ها و بوسه ها..
 ...
یادم هست صدای باران می آمد در خوابم .. در خیابان شلوغ پر از ویترین های رنگی.. روی طعم قهوه ی با شیر در کافه ی قدیمی کنار  صندلی صادق هدایت.. 
یادم هست بوی گل های نرگس هنوز .. در ته خوابم توی یک پارچ شیشه ای ... و عود و شمع ..من و تو که می دویم همیشه با گرگ ها ..
در خواب من .. دخترکی بود باریک و بلند.. کسی که خودش بود ..بزرگ برای دنیایش.. و کوچک برای این لباسهای سیاه ..و من دیدمش با یک پیراهن بلند با یقه‌ی گرد و آستینهایی که بالاتر از آرنج، کمی جمع می‌شوند با جورابهای سفید کوتاه و کفش های راحتی سفید..
یادم هست برف بود روی کوه های بلند.. که آب میشد از گرمای نفسم در تبی داغ ..
و یادم هست که چطور در خواب من چهره ها و چشم ها عوض شدند.. دست ها و گرمی نفس ها .. و من به تو گفتم زیباتر شده ای ..یادت هست؟
یادم هست تلخی ای که در دهانم بود در خواب.. وقتی حس آشنای تو را با غریبه گی گنگی عوض کردم و صدایت که میگفت امانتی ها را باید پس داد.. و من در خواب دیدم امانت من ..خودت بودی که دیگر نیستی..
...
چه رویایی !.. چه خوابی!
..
انگار از خواب پریده باشم..
نیم ام جای دیگری است..  
که باید امروز کارت های اعتباری بانکی اش را پر کند..
و امتحان کالجش را بدهد..
و در خیابانهای سرد منفی ۳۰ درجه خودش را لا به لای لباسهایش پنهان کند و به رادیوی ۹۸.۱ گوش بدهد..
....


انگار از خواب ..
به خوابی دیگر رفته باشم.. 


.............................................


   

نظرات 18 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 08:46 ق.ظ http://tao.blogsky.com

غریبی...همه چیزت ..خودت..خوابهات...ریختت...باید از زبون خودت بشنوم این خواب رو...

آذین سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 12:32 ب.ظ http://lahhzeh.blogfa.com

نینا...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 01:20 ب.ظ

نیم دیگری از خواب بیدار شده .
دیگه تو رویا نیست .




رضا سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 07:28 ب.ظ http://www.otaghabii.blogspot.com

کاش سبک تر شده باشی که نوشتی
و چه خوب شد که نوشتی
نینا
زندگی شاید همینه

رکسانا سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 08:41 ب.ظ

نینا این نوشته ات چه حس غریبی رو منتقل می کرد . ته دل آدم رو می لرزاند

نرگس چهارشنبه 9 اسفند 1385 ساعت 12:49 ق.ظ http://shabangahan.blogfa.com/

نوشته هات و مخصوصا همراه با عکسهای قشنگ خیلی بدلم میشینه . موفق باشی .. ضمنا با اجازه از تصاویر با ذکر منبع استفاده کرده ام

دختری از تبار ماه هفت پنج‌شنبه 10 اسفند 1385 ساعت 11:20 ق.ظ http://gheteye-natamam.blogfa.com

سلام...
ببخش که مدتی نبودم...
منتظر حضور گرمتان هستم
پاینده باشید.

گیتار وشعر جمعه 11 اسفند 1385 ساعت 07:20 ب.ظ http://tasharnameh.persianblog.com/

سلام...مادربزرگ خواب های کودکی...آرزوهایمان همرنگ شده...ممنون که آمدی...تا یکشنبه!

پلینا شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 12:15 ق.ظ

ابری بودم
بارانیم کردی.

سیاوش شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 12:39 ق.ظ http://www.tanbooremast.blogsky.com/

سلام نینا .

من هم با رکسانا موافقم . حس غریبی رو بهم منتقل کردی . دلم گرفت.

[ بدون نام ] شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 11:23 ق.ظ

من یک بارانی آبی رنگ دارم....و دو شلوار سیاه ...
که نمی دانم چرا اینهمه مهربانند و خوشبو...دیشب ساعتها با پدر و بانو نشستیم و گفتیم...و من فکر می کردم به بهشتی که در آن آدمها مهربانند و حرفهای آدم را می خوانند از نگاهش ...و می فهمند ...قدر دوستی را...

دیدار شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 11:37 ق.ظ http://rijab.persianblog.com

من رو در غمی که داری شریک بدون نینای عزیز و زود از نقاهت این غم بیرون بیا. می فهمم. زندگی گاهی خیلی سخت میشه مخصوصا وقتی آدم چیزی با ارزش رو از دست میده و میدونه که دیگه هرگز بدستش نخواهد آورد.

مریم شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 01:34 ب.ظ http://tao.blogsky.com

نینا...من خل شدم...تازه فهمیدم ....که این برای تو خواب بود ..و برای من عین بیداری...تازه فهمیدم...پارچ پر از گلهای نرگس رو...و ...چقدر خنگم...داروی همئو پاتی واسه خریت سراغ داری؟

آزاده یکشنبه 13 اسفند 1385 ساعت 12:30 ق.ظ http://aftabozarre.persianblog.com

و هنوز هم نمی دانم کجای دنیایم..
lبوی عطر کافور قفس تاریکت را پر کرده بود
حالا هم کودکی من گم شده
هم نفسهای تو...

سیاوش یکشنبه 13 اسفند 1385 ساعت 04:41 ق.ظ http://www.shad-bashid.blogfa.com

سبز باشی....

راننده ترن یکشنبه 13 اسفند 1385 ساعت 12:40 ب.ظ http://livingonrollercoaster.blogspot.com

طی مراسم خاصی تو هم حضرت می شی به زودی!

. یکشنبه 13 اسفند 1385 ساعت 01:10 ب.ظ

چه ایده ء جالبی ! حضرت نینا ..... پیامبر عشق ! چرا تا حالا به فکرمان نرسیده بود حضرت نینا ؟

ستاره پنج‌شنبه 24 اسفند 1385 ساعت 05:46 ق.ظ

چه زیباست که در خواب هم بتوانیم زندگی کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد