آبشار قره سو ۲

.....

 


کمی پیاده رفتیم و سراشیبی نه چندان تندی را رد کردیم و رود خانه را دیدیم..  مسیر باریک رودخانه ..آبی زلال ِ زلال ..که روان بود بر سنگفرشی از سنگهای صیقل خورده و شن ریزه ها.. و از دو طرف محدود میشد به سنگهای بزرگ تری که راه رفتن از رویشان آسان نبود.. پس با کفش و جوراب و شلوار زدیم به آب.. تا کمی بالا تر از مچ پا آب بود.. من میگفتم آب نوردی میکنیم! خنکی آب را یادم هست هنوز.
رفتیم و رفتیم.... - مثل قصه ها - تا  جایی که رودخانه تمام شد انگار و از طبقه ی بالاترش آب از رودی دیگر پایین میریخت.. این یعنی اولین آبشار.  هیجان انگیزترین قسمت همین بود که ببینی یک نردبان فلزی آنجاست !.. زیر ِآب آبشار..که میتوانی با آن از آبشار بالا بروی و برسی به طبقه ی بعد!  ..
پس راه افتادیم! از روی نردبان ..  حالا آب از سر و موی مان هم میچکید..  و باز رسیدیم به مسیر باریک رود ..  و باز ...  تا رود تمام شد .. آبشار بعدی..  و نردبان ..
و باز هم رودی آن بالا در انتظار ما بود.. .. آبشار سوم بلندتر بود.. و پله ها ی نردبانش با فاصله های بیشتر..  کوله بار دخترها باید کمی سبک مبشد محض احتیاط. ...
و دوباره رود.. و در انتهایش اینبار آبشاری بس بلندتر.. که نردبانش اول عمود بود و بعد باید از روی پله های نردبانی دیگر که افقی خوابیده بود در مسیر آبشار ..رد میشدیم .. 
هر بار چالش بیشتری می طلبید و انگیزه و همتی بیشتر.. 
 یادم هست یک زن و مرد چادر نشین به ما رسیدند .. زن به نظر باردار میامد و نوزادی هم بسته بود به پشتش ! ما از تعجب خشکمان زده بود.. یکی از پسرها که پزشک هم بود پرسید با این نوزاد و این حال و روز کجا می روید؟  زن یا مرد یک کدامشان حواب داد که سیاه چادرشان بالا ی آبشار است و زن از همین مسیر آمده بوده شهر که زایمان کند!! اما درد زودتر آمده و او در راه زایمان کرده! حالا دارد بر میگردد به چادر!!! و مثل برق از نردبان بالا رفتند ! ..
بعدش یادم هست بچه ها چقدر برای من که ماما بودم آن روزها ..دست گرفتند که حتی اینجا هم به کمک من نیازی نیست! و یکی میخواهد مرا از این پله ها بالا ببرد چه برسد به کمک کردن به آن زن!
خلاصه..  نمیدانم شش آبشار یا چند تا.. رد کردیم تا رسیدیم به مسیری که اینبار طولانی تر بود و فکر کردیم آبشار ها تمام شدند.. اما اینبار رسیدیم به یک آبشار خیلی خیلی بلندتر.. که نردبان هم نداشت.. آنجا آخر خط بود انگار. هر چند از دیواره های سنگی اطراف به سختی میشد خود را بالا کشید اما کار آسانی نبود با امکانات کمی که داشتیم .. همان جا ماندیم و هر کی دلش را داشت از توی آبشار که با فشار به پایین میریخت خودش را رد میکرد به پشت آبشار.. 
یادم میاید من پشت آبشار بودم که یکی از بچه ها که میخواست چراغ الکلی را روشن کند داد زد کبریت پیش کیه؟ و من از پشت آبشار جواب دادم پیش من!! و همه خندیدند که آتش زنه دیگر نبود آن چوب های ریز ِ خیس! .. 
و ما هیچوقت نفهمیدیم آن زن و مرد و نوزاد یک روزه شان چطور ناپدید شدند در مسیر رود و چطور خود را بالا کشیدند از آن سنگها..  که میدانستیم نه فقط از آن سنگها.. که از صخره های صعب زندگی بالا رفته بودند این مردمان..

....................
جهانگرد ِمهربان من .. دلم تنگ آن روزهاست .. تو هم آیا؟






بعد نوشت: یادم نبود ! جهانگرد گقته بود این تابستان میرود سفر..;اینجا   ..روی آن صخره ی سمت چپ  ..  :)

نظرات 4 + ارسال نظر
اشنای همیشگی پنج‌شنبه 27 اردیبهشت 1386 ساعت 12:25 ق.ظ

من هم بسیار دلم برای تو وجهانگرد تنگ است
بسیار زیاد
وزیاد تر برای تعریف کردن هایت
شاد باشی.

جهانگرد پنج‌شنبه 27 اردیبهشت 1386 ساعت 11:13 ب.ظ http://london.malakut.org/

نینا جان چقدر خوب جزئیات اون سفر یادته!!
نینا هستی دیگه...
الان به گمونم اون نوزاد یک روزه ۱۰ سالش شده. نه؟ فکر می کنی الان کجا باشه؟ شاید کنار یک گله کوسفند چوپونی می کنه؟ یا شایدم مدرسه میره؟! همونطور که من و تو ده سال پیش کنار آبشار قره سو فکر نمی کردیم یک روز قرار باشه لندن و تورنتو باشیم! شاید اونم الان یک جایی باشه که ما تصور نمی کنیم!

ستاره دور پنج‌شنبه 3 خرداد 1386 ساعت 02:52 ق.ظ

فاصله بین دو باران را سکوت ناودان پر می کند.
پرویز شاپور

فاصله دو ابشار را هیاهوی مرواریدهای غلطان اب!

آی پارا جمعه 4 آبان 1386 ساعت 12:38 ق.ظ http://aypara.blogfa.com

سلام....خیلی خیلی به دلم نشست این نوشته های پر از زندگیت...راستی که گذر از جاده های صعب العبور زندگی بزرگترین مو هبته... امیدوارم همیشه تو زندگیت موفق باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد