می توانم نگه دارم
دستی دیگر را
چرا که کسانی
دست مرا گرفته اند
به زندگی
پیوندم داده اند...

.....

 




آذین با پنجره هایش.. سایه با پیاده روی در پاریس... مامهر با زنجیری به درازای یک دوستی .. داروک و رضا و آرش و نیل و مهتاب و رکسانا..پدرام و مهسا و جهانگرد و خط و نقطه با تمام آن جمله های زیبا و آرزو های سرشار از مهر.. تائو با صدای مهربانش..لی لی با سبزی گلدانهایش و شمع و موسیقی و شعر .. پیمان و لیدا و بابک و مریم و بردیا با عشق و کیک و لبخند و قهوه و چای و هدیه ها ..  مامان و بابا با یک عمر هم قدمی و همراهی.. 
و من با جمله ی.. چقدر خوشبختم ...
دیروز را جشن گرفتیم.
هزارتا ممنونم و دوستتان دارم.

.........................
این شعر را از پدرم هدیه گرفتم :

آب از دیار دریا

با مهر مادرانه

آهنگ خاک میکرد

برگرد خاک می گشت

گرد ملال او را

از چهره پاک می کرد

از خاکیان ندانم

ساحل به او چه گفت

کان موج ناز پرور

سر را به سنگ میزد

خود را هلاک میکرد

      ------

در شهر زشت ما

اینجاکه فکر کوته و دیوار بلند

افکنده سایه بر سر و سرنوشت ما

من سالهای سال

در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط

در آرزوی دیدن یک شاخه سبز

یک چشمه یک درخت

یک باغ پر شکوفه یک آسمان صاف

در دود و خاک و آجر و آهن ..دویده ام

تنها نه من.. که دختر شیرین زبان من

از من حکایت گل و صحرا شنیده است

پرواز شاد چلچله ها را ندیده است

خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است

اما از این اطاق به ایوان پریده است........

                                                بابا