......
خواب دیدم
سنگین شده ام.. هر چه بالا و پایین می پرم نمیتوانم خودم را روی لبه ی پنجره بالا بکشم .. بنشینم و بیرون را نگاه کنم..
خواب دیدم
بزرگ شده ام و توی هیچ گنجه ای نمیتوانم قایم شوم و همه زود مرا پیدا میکنند ..
خواب دیدم
می ترسم سوار آن چرخ و فلک گنده ی شهر بازی بشوم..
خواب دیدم
خسیس شده ام.. دیگر به این فکر نمیکنم که اگر پول داشتم برای همه ی بچه های دنیا بستنی میخریدم..
خواب دیدم
به جای کتاب ِ به من بگویید چرا.. کتاب ِ آیا ضرری برای من ندارد .. را میخوانم!
خواب دیدم
از دزد میترسم .. نکند بیاید و هر چه که دارم ببرد..
خواب دیدم
توی کمدم پر است از لباس های بلند و تیره رنگ.. کت و دامن و پیراهن.. و من لا به لای آنها دنبال شلوار جین و تی شرت و شلوارکم میگردم..
خواب دیدم
همش مواظب نگاه مردم ام.. همش به خودم توی آینه نگاه میکنم .. که همه چیز مرتب باشد..
خواب دیدم
نگرانم .. نگرانم.. و دلم دارد از دهانم بیرون می پرد..
...
اووووووووف...
خدا را شکر ! که همه ی این ها را در خواب دیده ام!
..........................................
چرتکه که می اندازیم میکند به عبارت ِ...
سیزده هزار و صد و چهل روز..
سیزده هزار و صد و چهل روز و یک دقیقه...
سیزده هزار و صد و چهل روز و یک دقیقه و سی ثانیه....
..........
...............................
:)))