.....


دو  فنجان روی میز است..

یکی فنجان دسته  دار سفیدی است با گلهای ریز زرد روی حاشیه لبه آن...
و دیگری فنجان دسته دار سفید دیگری است با گلهای ریز زرد دیگری روی حاشیه لبه آن... 

یکی فنجان من بوده است و دیگری فنجان تو.
فنجانی که هنوز قهوه نیم خورده بدون شکر تو ..توی آن باقی است...

در زیر سیگاری روی میز دو سیگار است...
 که یکی هنوز روشن است و نیم کشیده و دیگری خاموش..

و کنار میز دو صندلی چوبی است..
که یکی به طرف دیگری کمی چرخیده است و رویش به سمت میز نیست..
و دیگری که رویش به سمت میز است..یکی صندلی من بوده است و دیگری صندلی تو..
                                                           
 و میز کنار پنجره ای است که پرده ای ضخیم و سبز رنگ قسمتی از آن را پوشانده است
و لای پنجره کمی باز است .. نور به آرامی به درون میاید و دود آن سیگار روشن بیرون میرود....

و از شیشه پنجره حیاط پیداست.. با گلهای ریز زرد حاشیه لبه باغچه.

و در حیاط نیمه باز است....
                                         
و کنار در من ایستاده ام..
 
و تو از پیچ کوچه رد می شوی..


..............................

خیلی سال میگذرد از آن روز که این را نوشتم ...هر بار که میخوانمش به آخرین جمله که می رسم وسوسه ی دویدن توی کوچه کلافه ام میکند... 
و هر بار هم محکمتر پاهایم را در درگاه ِدر سفت کرده ام ...
اینبار  که میخوانمش.. دستهایم را هم باید به در قفل کنم !
مبادا که بدوم ..  مبادا!