روز پنجم...

مرد پشت پنجره ایستاده و در انتظار زن است.زمان به کندی میگذرد.مرد صدای تپش های قلبش را می شنود و لرزشی آرام را در مسیر رگهایش حس میکند.چیزی قلبش را می فشرد..

با خود فکر میکند..

زن قبل از او..بدون او هم زنده بوده است..زندگی می کرده است.. حرف می زده.نقاشی میکرده .قهوه میخورده .به پارک میرفته و روی نیمکتی می نشسته است..زن قبل از او...زن بدون او...

قلبش فشرده می شود..به سختی نفس می کشد و این هجاها  همچنان در سرش تکرار میشوند...

زن قبل از او...زن بدون او...

و این تکرار تبدیل به صدای طبلی می شود که هر لحظه بلندتر و نزدیک تر به گوش می رسد..